Wednesday, December 30, 2009


تنها راه شناختن يك نفر
دوست‌داشتن او بدون هيچ اميدی است.


Jack: Sarah!
Sarah: What
Jack: Is that him?
Sarah: What difference does it make?
Jack: It just does.
Sarah: It's not gonna change anything.
Jack: Look! I wanna know. I need to know who he is.
Sarah: It doesn't matter who he is, it just matters who you're not.
Lost( S3-E1)


اگه یه بار بخوام یه واقعیت رو به رسم ادبی بگم اینجوری می گم:

برخی از آدمها
دیگر ازشان گذشته است
که بخواهند
از کسی برنجند..
یکی از این برخی از آدمها
من هستم.


Monday, December 28, 2009


تاريکي
تنهائي
زيبائي
آزادي
اسارت
کودکي
نقاشي
شکست
خيانت
دوستي
دشمني
عشق
سنگ
آتش
جهنم
بهشت
دوباره
دير
خيلي
واسه
شروع
ناگهان
خيلي
دير
فراموش
بخشش
نفرت
فنا
منفي
مثبت
روشني
اميد.





Exogenesis: Symphony Part III (Redemption)
BY: The Muse (one of my favorites alt.rocks)

Saturday, December 26, 2009


- چای کیسه ای را پس از مصرف می اندازند در سطل زباله ...
- چه شباهت نزدیکی !!
.
.
لذت بعضی از کارها به نکردنشونه
.
.
Uprising by Muse
.
.
یه کم وقت میخوام .
.
.
بگذار هنوز خيال کنم
بادها برای من می‌وزند.
.
.
تمام زندگي من
با تمام كاراكتر هايي كه اطرافم هستن
با تمام اتفاقاتي كه دوروبرم ميوفته
همه و همه سوژه اي ناب هستن واسه نوشته هاي پارانويدي
.
.
AaRON
Artificial Animal Riding On Neverland
all tracks
are
GREAT

Friday, December 25, 2009


می دونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه:دکی..
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستت رو بگیره
ورنه
خلاصی..خلاااااص..

Wednesday, December 23, 2009




زمانی که گفتم دوستت دارم
می دانستم الفبايي نو اختراع می کنم
در شهری که هيچ کس خواندن نمی داند.
شعری می خوانم
در سالنی خالی
و شرابم را در جام کسانی می ريزم
که نمی توانند آن را بنوشند.


نزار قبانی

Tuesday, December 22, 2009


من قاعدتا باید ساکت باشم.
من قاعدتا باید چشمانم را ببندم بر همه چیز و عین خیالم نباشد که
روزهاو برگها می ریزند و من در این میان معلق می شوم.
من می بایست داد نزنم..هیچ نگویم..بگذارم آدمها بیایند و بروند
بروند و بیایند..هرچه می خواهند ببرند..بفروشند..بخرند..و فقط بیایند و بروند..
مرا چه به حرف..چه به کلمه..چه به حروف..
حتی مدتهاست که حروف هم هجی نمی شوند..هجی هم که بشوند..آنجور که می خواهم در
نمی آیند و آنجور که لازم است و درست نمی آید..بهتر است بماند..همانجا در دل..در سر..
آری پسرم..تو باید همین باشی..اشتباهی بر خورده ای..درست باش..
بگذار تا بیایند و بروند..خطی بکشند..خطی بیندازند و بروند..
دستانت را صلیب کن و بگذار تا برگها بریزند بر شانه ات..بر دستانت..اما ساکت باش..
چشمانت بسته..سرت پایین...آغاز فصل سرد است و تو سردتر باش..
بگذار تا هوا هم کم بیاورد..

Friday, December 18, 2009



حرف بسیار درستیه
مرگ خود چاره و درمان است..
که به نظرم تنها چاره و درمان مشکلاته
مشکل اصلی من اینه که نمی تونم با تلاشای مذبوحانه خودم رو خر بکنم..
واسه همین، اندکی جرات سحر نزدیکه..
چون مرگ خودخواسته هم عصبانیت اون بالائی رو به همراه داره..
عجبا...

Sunday, December 13, 2009



بسه..
به خدا بسه...
چقد حرف می زنی پسر...
همه چی خیلی تابلوئه به خدا..
نمی فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

They're telling me it won't be long
The door is shut
The suits are on
Too bright to be day
To hurt anyway
Still there's no view
No green, no blue

The headlights above
They don't know love
You smile to please
I try to care

You break my heart
You break my heart

I love you here
I love you here


(Archive-HEADlIGHTS)

Tuesday, December 1, 2009



بله ،همچنین لعنت به تو..
لعنت به من؟ لعنت به خودت..
لعنت به تو و تمام این شهر با هرکی که توش هست.
نه،نه،نه
لعنت به رفقا..
هرچی فایده داری ازت می گیرن و پشت سرت بهت می خندن..
لعنت به اون یارو گدای شیشه شور که گند زد به شیشه ماشینم..
مرتیکه برو یه شغل درست پیدا کن.
لعنت به سیکها و پاکستانیا
همه جای خیابونا رو بمب میذارن..
تروریستای لعنتی که ایشالا یه بار بمبتون
اونجاتون رو متلاشی کنه..
لعنت به بچه های پارک سر کوچه که میشینن قلیون میکشن
جای اینکه به فکر کار و تلاش واسه زندگی باشن
لعنت به چینیا
با جنسای آشغالشون فقط گند زدن تو اقتصاد نداشته و مصرفی این مملکت..
لعنت به روسا..
دودوزه بازای احمق که اگه عرضه داشتن مجبور نبودن از
یه سری احمقتر از خودشون حمایت کنن تا آمریکا رو به فنا بدن مثلا..
لعنت به ایرانسل با تبلیغای مسخرش و کیفیت نداشتش و یه مشت احمق توش..
لعنت به بانکای داغون و بی فایده که پول مردم بدبخت رو صرف تبلیغات تکراری
و مزخرفشون می کنن..
لعنت به پلیسای فاسد
که دنبال یه فرصتن تا یاد این بیفتی که دزدا و قاتلا بهترن..مرام دارن یه خرده..
شما به اعتماد ما خیانت کردین..
لعنت به روحانیون..تو هر دین و آئین..که دستشون رو تو شلوار یه بچه بیگناه می کنن
لعنت به معابد و کلیسا و مساجد که ازشون حمایت میکنن..و مارو به شیطون تحویل میدن..
لعنت به هرچی آدم که ادای قدیس بودن رو درمیاره ولی آخرین چیزی که داره معصومیته
و پاکی..
لعنت به آدمائی که مث پشکل ریختن تو زمین و زاد و ولد میکنن و فقط به فکر پا گذاشتن
رو سر همدیگن واسه بالا رفتن..
لعنت به اسامه بن لادن و القاعده
نیمه عقب مونده های غارنشین سوسمارخور
اصولگراهای احمق هرجائی
که به اسم خدا یه عالمه بیگناه رو کشتن..
لعنت به اون..
بهش همه اعتمادم رو دادم
و اون از پشت بهم خنجر زد
دینامیت گذاشت زیرم و فتیله رو آتیش زد
لعنت به والدین
با اون غم بی پایانشون
فقط و فقط دارن میگذرونن که تموم بشه..
لعنت به این شهر و هرکی توشه
از اونور لویزان تا یافت آباد
از فرحزاد تا خاوران
از درکه تا شهر ری
از دهکده المپیک تا تهرانپارس..
بذار یه زلزله زیر و روش کنه..بذار گدازه های اتیش همه رو تبدیل به خاکستر کنه..
نه
نه، لعنت به تو نیما ..
تو همه چیزرو داشتی و از دست دادی..
تو ای الاغ لعنتی..





Monday, November 30, 2009


من خیلی فکر کرده ام ولی هنوز نتونستم بفهمم چطور ممکنه یه آدم
به خاطر اینکه هوس شنیدن صدای بوم کرده ، سر کناریشو بگیره
محکم بکوبه به دیوار و بعدش حتی برنگرده یه نگاه بندازه ببینه
طرف مرده یا چی...



سر بر بالش بگذار
رها کن
بخواب
بمیر
فقط بمیر..

Saturday, November 28, 2009



بانوی من!

عشق تو

بد را به من آموخت:

هرشب

هزاران بار

فال قهوه می گیرم

به گیاهان پناه می برم

و به خانۀ طالع بینان.

به من آموخت

که از خانه بیرون بزنم

و پیاده رو ها را

شانه کنم.

به جستجوی چهرۀ تو

در باران

در چراغ خودروها.

وسایه ات را دنبال کنم

- حتی در صفحه آگهی-



عشق تو

مرا آموخت

ساعت ها به تهی خیره شوم

به جستجوی

گیسوانی کولی

که زنان کولی

رشکش ببرند.

به جستجوی

چهره ای

و صدایی

که تمام چهره ها

و صداها

باشد.



بانوی من!

عشق تو

به شهرهای اندوهم برد

جایی که پیشتر

نرفته بودم.

و نمی دانستم که اشک

همان انسان است

و انسان بی اندوه

تنها

خاطره ای است از انسان!



عشق تو

مرا آموخت

که چهره ات را

با گچ بر دیوار

نقش بزنم

و بر بادبان زورق صیادان

بر ناقوس ها

بر صلیب.

عشق تو مرا آموخت

که عشق

چگونه نقش زمان را

دیگرگون می کند.

و وقتی عاشقم

زمین از گردش

باز می ماند.



عشق تو

کارهایی به من آموخت

که در حسابم نبود

قصه های کودکانه خواندم

به قصر شاه پریان رفتم

و خواب دیدم

که با دخترش وصلت کرده ام.

چشمانش

شفاف تر از آب خلیج.

لبانش

گواراتر از گل انار.

خواب دیدم

چون سواری می ربایمش.

بانوی من!

عشق تو

یاوه را به من آموخت

و به من آموخت

که عمر می گذرد

و دختر شاه پریان نمی آید.



عشق تو

مرا آموخت

که تو را دوست بدارم

در همۀ اشیاء

در درختی عریان

در برگ های خشکیده

در هوای بارانی

در طوفان

در قهوه خانه ای کوچک

که هر غروب

قهوۀ تلخمان را

در آن می نوشیم

عشق تو

مرا آموخت

که به مسافرخانه های گمنام بروم

کلیساهای گمنام

و قهوه خانه های گمنام.



عشق تو

مرا آموخت

که شب

غم غریبان را

چند برابر می سازد.

عشق تو

به من آموخت

که بیروت را زنی ببینم

-وسوسه انگیز-

زنی که هر شب

زیباترین پیراهنش را می پوشد

و عطر آگین

به دیدار حاکمان و دریانوردان می رود.

عشق تو

مرا آموخت

بی اشک بگریم

و چگونه اندوه

چون پسری بی پا

در راه ((روشه)) و ((حمرا)) می خوابد؟



عشق تو

غم را به من آموخت

و من

روزگاری است

به زنی محتاجم

که غمگینم کند

به زنی که میان بازوانش

چون گنجشک گریه کنم

به زنی که تن پاره هایم را

چون شکستۀ بلور

گرد آورد.



نزار قبانی






ما آدما الکی یه چیزائی رو به خودمون اضافه می کنیم
بعد همین چیزای اضافه تبدیل به مسئله زندگیمون می شن
و هرکاری می کنیم نمی تونیم اونا رو حذف کنیم..
خیلی چیزا..خیلی کسا..
ما آدما موجودات مزخرفی هستیم اصولا..

Tuesday, November 24, 2009



نمی تواند انتظار داشته باشد از حوضی که ساخته ، نهنگ شکار کند..منطقی تر از این؟
.
.
بی خیال ...
حرف دیگری مگر می شود گفت ؟
.
.
دوست‌داشتن
تنها چیزی که لازم ندارد
دلیل است..
و من می دانم هیچ مرد خوشبختی از این واژه بدش نمی آید..
.
.
حرفهائی که تنها به من می گفت..تنها برای من می نوشت..همه خاک شدند..
زندگی از هرچیز
یک بار و فقط یک بار به تو می دهد..اگر بدهد..
استفاده کردی..کردی..نکردی..دوباره ای نیست..
.
.
بعضی ها دنبال مرگن..قمار می کنن به نظرم..
.
.
اصولا اومدن زجر بدن خودشون رو و حال نکنن..زورکی در میرن از زیر خوشی...!!!
.
.
آن که گمان می برد از بقیه بالاترست
باید به قبرستان برود
و آنگاه است که یاد خواهد گرفت زندگی واقعا چیست..کثافت.
.
.
قدم میزنی تو دانشگاهی که چند سال قبل
مهمان تو و دوستات و خنده ها و نگرانیها و استرسها و آرامش شما بود..
هیچ چهره آشنائی نیست..حتی شبیه به آشنا..خیلی چیزا عوض شده..پیر شدی..زمان تو نیست.




گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود، بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت ...

Sunday, November 22, 2009

Maybe if you were some spearheaded guy
I would listen to what you have to say
But you're just some incapable figure
Thinking you're bigger than me, but you're not
Yet you don't know a thing about the youth of today
Stating your opinion making it ring in my head all day

And we are the youth of today
Change our hair in every way
And we are the youth of today
We'll say what we wanna say
And we are the youth of today
Don't care what you have to say at all

And maybe if you had a true point of view
I would listen to you
But it's just your one sided feelings
They keep getting in my way
And you don't know a single thing about the youth of today
Stating your opinion making it ring in my head all day

And you say,
"My children weren't the same"
"My children's children they're the ones to blame"
And you say,
"In my day we were better behaved"
But it's not your day no more...

Monday, November 16, 2009


-----------------------------------------------------------------------------------------------
نور تو بودی...
.
.
.
یکی بیاد مرام بذاره..پا بشه..پائی واسه رفتن سینما..یه ساله نرفتم..واسه یه سکانس خاص
میخوام این فیلم کیمیائیو ببینم..
.
.
.
بعد متها یه فیلم متفاوت دیدم
in bruges
حس زیبائی شناسی مرده ام بهم می گه نکات زیبا زیاد داشت..توصیه میشه..
.
.
.
بهار متوسط
تابستان بد
پائیز افتضاح
زمستون دیگه داغونه لابد
این بود زیندیگی..!!
.
.
.
دروغ
ازینکه مجبورم واسه لاپوشونی حماقتا و اشتباها و ناکامیام دروغ بگم
متنفرم..
هیچوقتم دروغگوی خوبی نبودم..
هیچوقتم حس خوبی بهم از دروغگوئی دست نداده..
اما چه کنم..گاهی مجبورم..مجبور..
.
.
.
باور نمی کنم..اما خدائی هست..
.
.
.
هنوز خیلی مونده
خیلی زیاد
تا من به یک چهارم طلبم از زندگی برسم..
.
.
.
بر اساس اصل لانه کبوتری، ریدم.
طبق معمول این سالای اخیر..
عادت شده.


Friday, November 6, 2009



عمری است

لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا ...

اما

در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست..


قیصر امین پور



Wednesday, November 4, 2009



هر یک از ما ستاره ای در آسمان داریم...
آنچنان دور که خطاهایمان نمیتواند تیره و تارش سازد.

کریستین بوبن


من میخواهم بروم به راست.یعنی تصمیم میگیرم که بروم به راست.راهنمای سمت راست را
میزنم ولی به دوراهی که میرسم میپیچم به چپ.پس از مدتی متوجه میشوم که مسیر را اشتباه
آمده ام(پس ازمدتی).سعی میکنم خونسرد باشم ومشکل را حل کنم.متاسفانه ماشین زندگی
دنده عقب ندارد پس انقدر میروم که به دوربرگردان برسم.در طول مسیر با خود فکر میکنم
مگر نمیخواستی بروی به راست؟پس چرا آمدی به چپ؟شاید به علائم توجه نکرده ام...
اما چه ربطی به علائم دارد؟راست راست است و چپ چپ.هیچ علامتی وجود ندارد که بگوید
این ور راست است و آن ورچپ.خوب...شاید ضمیر ناخودآگاهم تشخیص داده است که مسیر
سمت راست شیب تندی دارد.سربالاییست.ولی نه...ضمیر ناخودآگاه من چندان خود را درگیر
نمیکند.بیشتر به مسائل غریزی میپردازد.ضمیر ناخودآگاهست دیگر...ازین گذشته ضمیر
خودآگاهم از ابتدا در جریان بود که مسیر سمت راست سربالاییست و مثلا خودش را آماده
هم کرده بود.پس علت چه بوده؟بیشتر فکر میکنم...اصلا چرا راست؟شاید مسیر سمت چپ با
خصوصیات من و ماشینم سازگارترست؟لبخند نامحسوسی بر لبانم نقش میبندد و قدری فشار
را از پدال گاز برمیدارم.با این توهم شیرین همراه میشوم و شروع میکنم به لذت بردن از
مناظر اطراف که ناگهان تکان شدید و صدای مهیبی حسابی شیرفهمم میکنند که چرا باید میرفتم
به راست.اینجا جاده ترانزیت است.جای ماشینهای بزرگ و سنگینی که نمیتوانند ادعا کنند تعلق
به محل معینی دارند.برایشان هم فرقی ندارد که از کجا بیایند و به کجابروند.پس اینجا جای من نیست. دقت میکنم و میبینم که چند ماشین کوچک دیگر هم وضعیت مشابهی دارند.به سمت راننده هایشان میروم و احساس رفاقت عجیبی بهمان دست میدهد!خوب زیاد هم بد نیست..دستکم کسانی هستند که میشود راجع به راست و چپ باهاشان حرف زد.دست جمعی یک ماشین بزرگ سنگین کرایه میکنیم تا بعد از پیمودن راهی طولانی به مقصد مشترکمان برسیم کسی مسوولیت رانندگی را قبول نمیکند ومن داوطلب میشوم.زیرا شخصیت ریسک پذیری دارم.ولی ریسک واقعی را دوستان سرنشین کرده اند که رانندگی را به من سپرده اند.سوار نمیشوید؟

Monday, November 2, 2009



دندان بر جگر بگذار آهو..


Wednesday, October 28, 2009



من
نمی خواهم
نصیحت
بشنوم
آی مردم
پنبه
در
گوشم
کنید.

Saturday, October 24, 2009



اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.

درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بودند

دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست

اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دريا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد

زيرا که من
ريشه هاي تو را دريافته ام

زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.




(عشق عمومي - هواي تازه)



Friday, October 23, 2009



بی نظیریم ما!
این روزا .. یکسال پیش...
بستمش وبلاگی رو که به یاد علی ساخته بودم..من زیاد وبلاگ داشته ام..معروف و غیرمعروف..
شاید وقتی که فهمیدم او اونقدر جرات نداشت..ترسو بود...
اما مگه من چه می کنم؟ مگه من به غیر ترس چه هنر بزرگی کرده ام که به خودم اجازه می دهم
راجع به آدمهای زندگیم هر قضاوتی بکنم؟
صحیح نیس..
این بود که دیشب اومد تو خوابم..لبخندی تلخ زد و با اون فرمت خاص صورتش سیگاری روشن
کرد و پکی عمیق زد..نگاهی به بالا انداخت و باز نگاهی تلخ به من..و عبور کرد..رفت..
من و زندگیم شده ایم مکان و زمانی جهت گذر انسانهای مختلف و کاملا متفاوت..
میم.ف..
شاید دیگه حتی منو یادش نیاد.بعید می دانم یادش مونده باشه من وبلاگ هم داشتم..خودش می گفت
اینجا رو تقریبا نمی خونه..شاید اینجا رو هیشکی قبول نداره..چون دورافتادس..مث خود من..
او مدتهاس در خواب من سهمی داره..سهم تکراری و غیر تکراری..دیشب بعدِ رفتن علی..
در راهروهای تموم نشدنی یه دانشکده باهاش راه می رفتم..و چه خوب بودیم..چه خوب..
دیگه نه من حرفائی مخالفش می زدم که خودم هم ته دلم بهشون معتقد نباشم!! و نه اون با حرف
از تفاوتای بین ما دل منو میشکوند..آره..همین بود..روزی که با هزار بدبختی بهش خواستم بگم
من دوستت دارم..برگشت و دنیائی رو بینمون گذاشت و گفت بین ما فاصلس ازین کران تا
اون کران و من سخت حرصم گرفت..احساس کردم تحقیر شدم.شاید به خاطر همین لحظه بود که
واسه چیزائی که چندان تعصبی هم نداشتم اونجوری نوشتم و به او پریدم و بعد همه چی تموم شد
انگار که هیچوقت شروع نشده بود.اما اون که منو نمی شناخت.من استاد تموم کردن رابطه هائیم
که فقط و فقط اونا نباس تموم شن!! چون وقتی تموم میشن،من حتما طرف رو خیلی می خواستم
ولی یه جایی..یه جوری خورده تو برجکم!!
اوفففف!
اعتراف پشت اعتراف..بس که معترف شدم خستم..بس که همیشه سعی کردم هر از چند گاهی به
آینه نیگا کنم خستم..بس که مجبور شدم بگم تو خوبی..اون خوبه..من بدم..من فرق دارم..
من نفهمیدم..بس که تناقض در پس حرفام بود و ریسمون اعتماد رو جر دادم..
بس که بعدش باس کلی توضیح بدم که اون موقع هدف چیز دیگه ای بود و شاید اصن اون موقع
هدفی نبود و بی هدفی بود که موج می زد و الان هدف اعترافه..
من ضرورت پرواز دارم اما جایی نمونده که بشه پرید..و من همچنان به در و دیوار میخورم و
هی در چاردیواری نکبت خودم بالا و پایین می پرم..
یه سال پیش همه چی لجن بود و الان بدتر..بدتر..بدتر.. و راستش رو بخوای هیچی عوض نشده.
جز من که یک سال پیرتر و داغونتر شدم..
و بی حوصله تر و سیگار کشنده تر و خسته تر..
تا کِی بگذرد و کی مرا گریه کند تا کِی..می دونی؟ کلمه کم اوردم واسه تشریح خودم....
کلماتم از ذهن پریشون و لجوج من فرار می کنن..همچون آدمها..همچون سایرین خوشحال
و ناراحت..چه فرقی داره من وامدار هیچ طایفه ای
نیستم..من هیچی نیستم..نه این وری نه اون وری..من دچار هذیانم..هذیان.. من دچار شرمندگیم و
پشیمونی..از اشتباه و تکرار..تکرار بدتره..خیلی بدتر..استمرار به تکرار ازونم بدتر.
اینکه ببینی که آدمای زیادین که باس از تو معذرت بخوان و همینطور اونائی که باس ازشون
بخوای ببخشنت..بابت تموم دلهائی که شکوندی و شکسته شدن دل پاره پوره خودت..
منو ببخش و برگرد به دوست..چون اون روی بازگشت نداره..

Tuesday, October 13, 2009

I've got a little black book with my poems in.
Got a bag with a toothbrush and a comb in.
When I'm a good dog, they sometimes throw me a bone in.

I got elastic bands keepin my shoes on.
Got those swollen hand blues.
Got thirteen channels of shit on the T.V. to choose from.
I've got electric light.
And I've got second sight.
And amazing powers of observation.
And that is how I know
When I try to get through
On the telephone to you
There'll be nobody home.

I've got the obligatory Hendrix perm.
And the inevitable pinhole burns
All down the front of my favorite satin shirt.
I've got nicotine stains on my fingers.
I've got a silver spoon on a chain.
I've got a grand piano to prop up my mortal remains.

I've got wild staring eyes.
And I've got a strong urge to fly.
But I got nowhere to fly to.
Ooooh, Babe when I pick up the phone

"Surprise, surprise, surprise..." (from Gomer Pyle show)

There's still nobody home.

I've got a pair of Gohills boots
and I got fading roots.
(Nobody Home_Pink floyd)



راستی!
من کوچک بودم؟
یا دنیای من؟
من فقط همان دیروز بودم
شاید مادرم مرا برای دیروزها زاییده بود
و بعد از ان شب مرا به خاک سپرد
میم زندگی من اگر نبود
میم مث مادر
میم زندگی من اگر نبود
تن بی جانم را تا این لحظه ها
چه کسی به دوش می کشید؟
امروز من هم زندگی خواهم کرد
برای آسمان آبی آرزوهای بزرگ مادرم
برای اینکه آسمانش آفتابی باشد
و در چشمانش رنگ دلگرمی باقی بماند
شاید روزی دیگر مرا متولد کرد
برای روزهای خوب..

سلامت را نخواهند پاسخ گفت..سرها در گریبان است!
من که می گم
پیامت را نخواهند پاسخ گفت..سرهایشان در جائی دیگر است!!


با هیچ زنی نمیشه بیدار موند..حداقل واسه یه مدت طولانی..
و لابد اونام راجع به مردا همینو می گن..
ولی خو یه سری می تونن با هم بیدار بمونن..
اینا از مخلوقات عجیب روزگارن..باور کن!


باطل شده ای
تاریخ مصرفت گذشته حاجی..
باور نداری؟
باور کن!
احمق..جاهل..جاعل..
زمانی بود..گذشت..رفت زیر خروارها خاطرات خو ب ب ب ب ب و بد!خوب؟ بددددددددد!!..
تموم خاطرات بدن..اصن گذشته بده..همین یه دقیقه پیش..اونم جزو گذشتس..
همه چی از یاد آدم میره..یاد آدما..
شناور شده از میون ابرها
خاطرات اکنون واسه دیدنم هجوم آوردن..
اما در فضائی بین بهشت و گوشه ای از یه سرزمین غریب، من رویائی داشتم..
من رویائی داشتم..
اوه..یه دونه واقعیش..!!
شب پشت شب
درن سرم می چرخه و می چرخه..
رویاش دیوونم می کنه..
گوشه ای از یه سرزمین غریب..عجیب..
هرچی شده، شده..واتز دان ایز دان..
فقط
فقط من
من نمی تونم پرده آخر رو بنویسم..
نه حقش نیس..پرده آخر باس مال من باشه..حق منه..
مراعات رویاهام رو بکن..پروای خوابام رو داشته باش..
آدم باش..آدم باش..آدمیت کن..مقداری..
Take heed

Thursday, October 8, 2009


"You are off now "

امضاء: مردی که جای هیچ کس نبود و همیشه گله می کرد.

Sunday, October 4, 2009



قدم های بی هدف
نفس های یکی در میان
آفتاب کم جان
بادهای سرد
داستان تکراری عبور انسانها
نگاه های گیج و گذرا
انسان های تنها
تنهائی تمام نشدنی
اسارت های به ظاهر آزادی
چقدر برای داشته ها و نداشته هایمان فکر خرج می کنیم
آمده بودم تا بگویم خوشبختیم کجای این دنیا در فوران است
اما زمانی که رسیدم نداشته هایم امانم نداد..فرصتی نداد..
سال هاست که هیچ و پوچ شده ام.

Sunday, September 27, 2009



من نمی فهمیدم
و نخواهم دانست
گرچه فرصت هم باشد
وانکه فرصت هم نیست..

Friday, September 25, 2009




من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟؟؟

Sunday, September 20, 2009



_دو نوع دنیا وجود داره...دنیای بازنده ها،دنیای برنده ها..
_بستگی داره برد رو چی تعریف کنی..باخت رو چی..
_بستگی نداره..هرجور تعریف بکنی من باز جزو بازنده هام..


Monday, September 14, 2009



خب
اگه بخوام یه مقدار منصفانه و منطقی حرف بزنم
باس بگم که این منم
که این من بودم که هیچوقت نفهمیدم کیم..چی میگم..چی می خوام..
این منم که خودم رو نشناختم..وگرنه همه منو فهمیدن..هزار راه بود و من نرفتم..
هزار پرنده بود و من تیری نزدم..تا همه پرنده ها پریدند و کودکی کمانم را ربود..
.
.
قطار به ایستگاه آخر نزدیک می شود
و من
تمامی دوستانم را از دست می دهم
مانند وسائلی که از بالنی به پایین می اندازی
تا سقوط نکنی..
و دست آخر نمی فهمی که بالاخره سوار قطار بودی یا بالن..
.
.
Destiny is a fickle bitch

Thursday, September 10, 2009



ما
نسل ما
همگی مانند یتیم ها..سر راهی ها..حرام زاده ها..
نه جامعه بهائی به ما میدهد و ارزشی قائل است
نه خانواده،
نه هیچ کس..
خودمان را گول زده ایم و فکر می کنیم زندگی می کنیم..
مدام برای خوشبختی..برای اولین شب آرامش ازین سو به آن سو می دویم..
بالا و پائین می پریم
جوش می زنیم
حرص می زنیم
دنبال گوشه ای محبتیم..اندکی توجه..
اما نمی دانیم بیهوده است..همه چیز کماکان بی اهمیت است.
نسل ما سوخته..بد هم سوخته..
عده ای برین باوریم که آنطرفتر آنسوی دنیا زندگی برای ما آماده است و تنها راهمان رفتن است
چرا که فکر می کنیم مشکل از اینجاست..
آری مشکل قطعا از اینجاست اما این توهمی بیش نیست که جای دیگری روی این کره خاکی
وجود دارد که ما زندگی کنیم..به معنی واقعی زندگی کنیم..
مشکل ..تاریکی و سیاهی که برایمان بوجود آوردند و ما نیز کم و بیش به ان دامن زدیم و
با موسیقی دیگران رقصیدیم و با حرفها و دروغهایشان خام شدیم..از بزرگ تا کوچک..دور
نزدیک..
نسل ما همه جوره سوخته است..همانطور که فرهنگ ما سوخته است..
همانگونه که جامعه ما سوخته است و هویت ما خاکستر..
بیهوده بر عبث می پائیم..

پ.ن1: فندک داری؟ می خواهم یکباره همه را بسوزانم..حتی شناسنامه ام را..

پ.ن2: برادر اشتباه نکن..تو برای کار مهمتری در این خرابه هستی!!!:دی!!

پ.ن3: برخی چیزها با مرگ هم از بین نمی روند..

Saturday, September 5, 2009



آدمی را توان عشق نيست. آدمی در عشق می پوسد و می ميرد...

احمدرضا احمدی


Monday, August 31, 2009



بارانی اساسی لازم است تا این کثافتها را بشورد
و برای همیشه
به جائی نا معلوم ببرد.





الکل و سیگار
کی حاضره گریه نکنه؟
کی حاضره بشینه و بخنده
من بودم که وقتی همه گریه می کردند و بغضاشون رو فرو می دادن می خندیدم
شوخی می کردم
مسخره بازی در میاوردم
بی حس
می دونی یعنی چی؟
اینکه همه رفتن و این رفیق فاب همیشگیت و کسی که همیشه بات بود و باش بودی
کسی که هروقت جائی گیر می کردی بود..هروقت جائی گیر می کرد بودی..
اونم داره میره
شمارش معکوس
خیلیا هستن..خیلیا نیستن
بات فور می
دِر ایز نو وان اِلس..
خیلی کمه رفیق واقعی..همه نادونن..همه بی معرفتن..
اما من بی حسم
می خندم
چون عادت کردم...به این قضیه سالهاس که عادت کردم..



Thursday, August 27, 2009

I'm in love with a fairytale

Thursday, August 20, 2009



آدمها در طول تاریخ قصد داشتند عمدی و غیر عمدی
اعتقاد خودشون رو به هر شکل ممکن به همدیگه بچپونن
هرچقدر فرهنگ و اصالت پائینتر بوده
مردم اون سرزمین بیشتر بهشون چپونده شده
مصداق اینه که بنده خدا
تو یه اعتقادی داری
داشته باش
منم یه اعتقادی دارم
اونم یه اعتقادی داره
آنها هم یه اعتقادی دارن
اما به زور می خوای بقبولونی و واسه اینکه بهت فشار نیاد
می خوای همه دنیا رو یه دست بکنی..
حالا زورت به کل دنیا که نمی رسه ولی می خوای حداقل تا جائی که زورت می رسه
بسط و گسترشش بدی و صادرش کنی..
اونوقت میشه اینی که الان هست
دور و برت رو که نگاه می کنی
دو دسته آدم می بینی
اونائی که این روزا دپ میزنن اونائی که شادن چون به مهمونی خدا میرن..
آقا یه سری دلشون نمی خواد به مهمونی برن
اصولا اهل هیچ مهمونی و پارتی نیستن
وای بر عقب افتادگان و وای بر عقب اندازندگان..




چرا بیایم خودمون رو با فلسفه و عرفان و کوانتوم و فیزیک و شیمی و ریاضی
مشغول بکنیم.
بیایم هی فکر کنیم که جهان هولوگرافیکه و فان و بهمان
نه آقا جون
کلا جهان و زندگی تخمی تر ازینه که بخوای بهش فکر بکنی.
این چیزا آدم رو از واقعیت تلخ زندگی فقط موقتی دور می کنه..
واقعیت هیچ هست..هیچ.. و بر هیچ نباس پیچید.


Monday, August 10, 2009




می خواستم زندگی کنم راهم را بستند،
ستایش کردم گفتند خرافات است،
عاشق شدم گفتند دروغ است،
گریستم گفتند بهانه است،
خندیدم گفتند دیوانه است،
دنیا را نگه دارید میخواهم پیاده شوم...


دکتر شریعتی


بمیرید
بمیرید
بمیرید
ازین مرگ مترسید،کزین خاک برآئید،سماوات بگیرید



Tuesday, August 4, 2009



کار خودتان را کردید
به همین سادگی
به همین راحتی رفتید و همدیگر را تائید کردید و صلواتی فرستادید و عین خیالتان هم نبود
که مشتی خون ریخته اید ومشتی دل شکانده اید و مشتی را نا امید از زندگی و مشتی را بیچاره..
وای بر شما و وای بر ما
وای بر شما که نمی دانید باید روزی بروید و آن روز دیر نیست..آن روز روز بدیست برایتان..
وای بر ما که گمان می کردیم هنوز آدمیت زنده است..
رفتید و گروهی دلقک را نیز با خودتان بردید نشاندید و تائید شدید.اما چه کسی شما را تائید کرد؟
چه کسی شما را دیگر آدم حساب می کند..مشتی نا هموار..مشتی غافل و نادان..
امروز نگاهم روی چهره های آن مجلس شرم می گشت و با خود می گفتم:
تو هم از ما نبودی..


پ.ن: [چو اگر خداوند مردم را به سزاى ستمشان مؤاخذه مى‏کرد جنبنده‏اى بر روى زمین باقى
نمى‏گذاشت لیکن کیفر آنان را تا وقتى معین بازپس مى‏اندازد و چون اجلشان فرا رسد
ساعتى آن را پس و پیش نمى‏توانند افکنند]



Sunday, August 2, 2009

THE LITTLE THINGS GIVE YOU AWAY...

Monday, July 27, 2009




سکوت
سکوت
آدمها نشان داده اند که تو را لال بیشتر دوست دارند...

Thursday, July 23, 2009



یک گروه هست که اعضای اون رو زنها و مردهای مختلف از طبقه های متفاوت اجتماعی،
سنی،نژادی و مذهبی تشکیل میدن..
"گروه بی خواب ها!"
من هم یکی از اعضای اون هستم
حدودا هشت سالی میشه..
اونهائی که عضو این گروه نیستن،معمولا به اعضای گروه میگن:
" اگه خوابت نمیبره می تونی کتاب بخونی،تلویزیون ببینی،مطالعه کنی یا هزارتا کار دیگه"
این حرفها،اعضای گروه بی خوابها رو خیلی عصبانی میکنه..دلیلش هم پیچیده نیست
یه بی خواب فقط به یه چیز فکر می کنه: خوابیدن

Tuesday, July 21, 2009



از گذشته مکتوب نمی توان گریخت.
غیر مکتوب نیز.




به نظرت چقد طول میکشه آدم گذشتش رو فراموش کنه؟

من تازگیا خیلی چیزا از یادم میره..بی حواس شدم..
اما اینها تنها چیزائین که نباس فراموش شن..
یه سری آدما و خاطرات و چیزا هستن که باس برن..گم شن ته ذهن..
پاک پاک شن..اما نمیشن..نمیرن..مث خوره منو آزار میدن..
از ده سال تا الان..تا همین یه ثانیه پیش..همه با همن و مث یه موج گنده هی میان میخورن
تو صورتم..تو سرم..پرتم می کنن و بعد شسته میشن..بر می گردن..صدا میاد..
دوباره میان..ول نمی کنن...زجر میدن..زجر میدن..پاره میکنن..خوب می کنن..
دوباره زخمی می کنن..

چه؟
Move along, theres nothing left to see
Just a body, nothing left to see

Move along ...

Sunday, July 19, 2009


خدای خیر
خدای شر
رقابت اساسیه..



به شدت دنبال یه جائیم واسه فرار
کسی سراغ نداره؟

Wednesday, July 15, 2009

ANGELS WALK AMONG US



(only you can heal inside,
only you can heal your life)


it must have been an angel
who counted out the time
yes it must have been an angel
who raised a knowing smile
and i just couldn't reach you
no matter how i tried
no i just couldn't reach you
so instead i ran to hide

(only you can heal inside,
only you can heal your life)


mother can you hear me?
can you tell me, are you there?
father can you help me?
cos i know that you care
and i dont have to fight it anymore
for all those years i was dreaming
and i don't have to worry anymore
cos i found my belief in...
mother can you hear me?
can you tell me are you there?
father can you help me?
cos i know that you care


(only you can heal inside,
only you can heal your life)






پ.ن1 : یکی از بهترینای آناتما
البته باس شعور آناتما داشته باشی
باس شعور موسیقی داشته باشی
باس حس داشته باشی
باس درد داشته باشی
باس لیریک با تم اهنگ بره تا دسته تو وجودت..

پ.ن2: آره..من همش شاملم میشه..



" شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان آنرا زمزمه می کنند.."

حسین پناهی



خورشید؟!!



انتظار
در میان گرمای بی انتهای روزهای تیره و تار
انتظار
زیر فشار کنایه ها و قضاوتهای نا به جائی که تو را از درون خرد می کنند..
انتظار
برای رسیدن به چه چیز؟
انتظار
پس کی؟
انتظار
بوی سفر نمی آید؟
انتظار
بدترین کاری که مجبور می شوی انجام دهی...


Sunday, July 12, 2009



سرمو از آینه بیرون می کنم..غبار از آینه میره..


Wednesday, July 8, 2009




پایانی تلخ بهتر از تلخی بی پایان است..

Tuesday, July 7, 2009


چی میشه یهو متوجه بشیم که همه فیلم شدیم


میخوای یکی رو بشناسی.. جلوش تعظیم کن تا دسته.. خودت رو به نفهمی و خنگی بزن و
طرفو ببرش بالا..
کمن آدمایی که تو سرت نزنن و جو نگیرتشون..
چند روز اینکارو بکن تا ببینی تو چه خوکدونی زندگی میکنی
و کف میکنی.. از اینکه چقدر خوک زیاده...ماده و نر..فرق چندانی نداره..




از بین تموم آدمای دنیا
کاش فقط اون زنده بود..
چقد حرف داشتم بش بگم
چقد سیگار
چقد جاها
چقد نتایج
ای خدا
نمیشه؟


چوب دو سر گهی میدونی چیه؟
اون نیست!
منم!




لحظه هایی در زندگی هست که دست و پای آدم لخت می‌شود. ترجیح میدهد کاش میشد زمان را
به عقب برگرداند و یک چیزهایی را جبران کرد. گاهی آدم در لحظه یخ می‌زند..


Sunday, July 5, 2009



این روزها سکوت کرده ام و سکوت کرده ام..
این روزها نشسته ام یک طرفی،یک گوشه ای خفه خان گرفته ام و فقط نظاره می کنم..
خوب نگاه می کنم ، به خود خواهی هائی که جای دیگر خواهی را می گیرند.
به پستی های انسانها که برایم پررنگ می شود، به دروغها و نا درستی ها..
به حرص و طمع بی حد و حصر این موجودات دو پای قبیح روی این کره خاکی..
انسانها زشت ترین موجوداتند کافیست آنها را عریان کنی،جسمی و روحی و بعد به دقت
نگاهشان کنی..چیزی جز زشتی نمی بینی..
آری نظاره می کنم و خوب می بینم..
به خدائی که در جمع کردن این آشوب خود ساخته بدجور درمانده شده است..
به شانس نداشته ام که هیچگاه انگار نمی خواهد ایجاد شود.
به گذشته تلخ و حال تلخ تر و آینده سه نقطه خودم..
به سرنوشت پوچ و بی معنای آدمی ..
به دل سنگ آدمها که چه ساده همه چیز را می شکنند و می گذرند..
به نادانی، به نفهمی، به عدم استفاده از عقل که تعداد آن از نمودار مغزم بیرون زده است..
به سیاهی و سیاهی و باز هم سیاهی..
من مدتهاست هیچ کاری نمی کنم..فقط روز شب می شود و شب روز..و برایم دیگر
هیچ رنگی ، هیچ صدایی، هیچ گرمی و هیچ سردی مفهومی ندارد..
من بازی نمی کنم دیگر..
من گذاشته ام تا دیگران بازی کنند و من فقط و فقط نظاره کنم..
اینگونه بهتر است
گاهی مجبوری بنشینی و خودت را در گذر زمان محو و نابود کنی تا اینکه سوار بر موج
زندگی باشی و صخره های بی شمارش تو را خرد کنند...آخر تمام وجودم زخمی و خرد شده
و دیگر جای جدیدی باقی نمانده..
فقط و فقط منتظر روزی هستم که نوبت ضربه نهائی به یک تماشاگر برسد و
من با خونسردی دعوت را قبول کنم.


Thursday, July 2, 2009



پریا هیچی نگفتند، زار و زار گریه می کردن پریا..


Monday, June 29, 2009

It doesn’t interest me how old you are.
I want to know if you will risk looking like a fool
for love
for your dream
for the adventure of being alive..

Sunday, June 28, 2009


گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند،برپا و استوار...

Thursday, June 25, 2009



"همیشه بوی خون از صفحات تاریخ می آمد
این بار اما از پرده هایی پیش رویمان
- ما سوگوار نیستیم خواهرم-
همیشه فریاد ها در حافظه ی گوشهایمان بود
این بار اما در اکنون گلو هایمان
- ما سوگوار نیستیم خواهرم-
همیشه ما نقطه های عزیمت را در لابه لای تاریخمان گم کردیم
این بار اما یافتیمش در تجسم خواست هایمان
- هنوز زود است که سوگوار باشیم خواهرم -
همیشه قهرمان ها در میدان های باستانی شهرهای خیالی جان دادند
این بار اما قهرمان درست افتاد پیش پای خیابان تب آلود شهرمان
- مجالی برای سوگواری نیست خواهرم -
همان سان که تو مجالی برای سوگ قهرمان های پیش از خود نداشتی
بگذار دیگر هرگز سوگوار نشویم
چرا که امروز به شکرانه ی شجاعتت می ایستیم
و فردا
- اگر مجالمان داد-
بودنمان را با نبودن بی نظیرت
یک جا جشن می گیریم"


خ.ح.و

Sunday, June 21, 2009



بیشتر از اینکه از میزان بالای احمق بودن تو ناراحت بشم،
باید از میزان حماقت خودم ناراحت باشم که برای مدت کوتاهی تصور کرده بودم
تو از اون دسته آدمائی هستی که خدا فرستاده تا راه رو به آدم نشون بده!!
خیلی زود فهمیدم که تو از من داغونتری و محتاجتر..
چون من هیچ راهی نرفتم و سر جای اولمم..اما تو یه راهی رو اشتباه رفتی بیست و اندی سال
که کاملا بیراهه بوده و اگه روزی بفهمی باس تمومش رو برگردی..
البته مطمئنم که این اتفاق نمیفته.
شرم بر او و من نیست..اگر ما از اون می گیم به خاطر آنست
که روزی روزگاری پدران و مادران روشن ما تسلیم خرافات و اسطوره پرستی نشدن و
گذاشتن تا امثال شما بیاین و این سرزمین را به نا اهلان بدید..حالا ما مجبوریم تا به یکی از
قماش شما راضی شیم تا کم کم این لکه ننگ برای همیشه از این سرزمین بره.
شرم واقعی بر ما نیست که در واقعیت دنیا زندگی می کنیم.
شرم این سرزمین بر تو و تمام کسائیست که سالهای سال با خرافات و اراجیف
شستشوی مغزی داده شدن انگونه که نمی تونند خیر و صلاح خود را بفهمند و
باید همیشه چشم به یکسری حروم زاده داشته باشن که به آنها درست و غلط رو نشون بدن!
آری هنوز هم خر بسیار است.

Friday, June 19, 2009


مثل برگهای پائیزی زرد می شویم.
به سادگی و در عین خونسردی،
سبزیمان را می گیرند و ما افتاده بر حاشیه پیاده روها را دسته دسته به زباله ها هدایت می کنند.



Thursday, June 18, 2009



هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی..ازین زمانه دلم سیر می شود گاهی


Monday, June 15, 2009



بازی را عوض میکنی

و خود را از طنابی میاویزی

که سالها پیش بر آن تاب خورده ای


ما

تکرار تکه های همیم

مثل تو پسرم که تاب میخوری

مثل من

که تو را تاب میدهم

تا طناب را فراموش کنم...


Saturday, June 13, 2009



خدای عزیز
بدجوری واسه تو و تموم پیروانت متاسفم.



Sunday, June 7, 2009




ابرها کنار می روند و تهران پدیدار می شود..
می خواهم ابرها کنار بروند و تهران هیچگاه پدیدار نشود..


Wednesday, June 3, 2009



آمده.
باید به فنا بروم.
دوباره.




انسانها سه دسته ان
دسته ای که فکر می کنن و عمل می کنن.
دسته ای که هم فکر نمی کنن و هم عمل نمی کنن... می شیننن و نظر میدن و فقط وفقط و
فقط کارای 2 دسته دیگه رو نقد می کنن..
دسته ای که فکر نمی کنن و عمل می کنن..
متاسفانه تا چشم کار می کنه آدمائی که می شناسم از این دو دسته آخری خارج نیستند.
آنی که اول است آنم آرزوست...گاهی به این نتیجه می رسم که داشتن طرافیان خوب و عاقل..
بودن تو یه جامعه مدرن و با شعور یه نعمته که خدا بهم نداده.


Tuesday, May 26, 2009

You were absolutely right.

Sunday, May 24, 2009



من مسلمانم.
اما
تنها می خواهم تا دین من بر سجاده ام باشد..لای کتاب مقدسی که می خوانم..
نمی خواهم با سیاست آلوده شود.
اما
اما
من رای می‌دهم، چون تاکنون هیچ حکومتی با رای ندادن مردم سرنگون نشده است.


Friday, May 22, 2009



وقتی که یک نفر تو رو از منجلابی که توش گیر کردی
بیرون می کشه
حاضری که کنار ساحل ارامش دراز بکشی و بمیری.
حال منو نمی دونه کسی.
حال عجیبیه.
دیوونه منجیت میشی بدون اینکه لحظه ای برسه که بتونی بهش اینو بگی.

Wednesday, May 20, 2009



به بادبادکی می اندیشم که لای سیمهای برق گیر کرده بود.به مشتی پروانه گمگشته از راهی دراز.
آخربادبادکها نمی فهمند برق چیست.از کجا می آید.با چه چیز می آید و به کجا می رود.
آخر پروانه ها نمی دانند شهر جای گم شدن است و طبیعتش بی ریا نیست.
به کودکی شکلات دادم که چقدر شبیه کودکیم بود.او گمان می کرد من پدر خسته اویم.
به دستهای خوشبو و گرم مادر بزرگ مرحومم می نگرم که مرا در عکس درآغوش گرفته است.
از کی تا به حال بیست سال عمر نیست..از کی تا به حال دلم برایش نباید بگیرد؟
به صداهای بی منطق و نامنظم رگبار گوش می دهم و ناگهان سمفونی باران را در می یابم.
می دانم، همیشه عجولانه قضاوت کردم.
چشمانم را می بندم،در تاریکی و سکوت غرق می شوم،چیزی پوستم را انگار نوازش کرد.
روح بود یا باد؟
به عقده ها و بدیها و پستیها و حسادتها می خندم و شاید گاهی می گریم.
انسانها همینند دیگر...ناقص و مملو از نداشته ها.
به پاکی و مهربانی و سادگی و معصومیت اندک آدمها تعظیم می کنم.
داشتن بهتر از نداشتن است و دارنده را باید احترام کرد.
من به روی همین زمین گلی پا می گذارم..عطر جالبیست..خاک بارون زده..گل شده..
به آدمها
به تو
به او
به خودم
به همه چیز توجه می کنم،
فکر می کنم،
خیال می کنم
آرزو می کنم،
نا امید می شوم،
امیدوار می شوم،
از ذوق به هوا می پرم،
اشک در چشمانم حلقه می زند
دو دست به سمت آسمان می گیرم
خدایا
..
.
سلام.



انتقام هيچوقت يک خط مستقيم نيست،
انتقام يه جنگله
و مثل يک جنگل به سادگي راه رو گم مي کني
تا گم بشي يا فراموش کني از کجا اومدي ..



Saturday, May 16, 2009



برای رسیدن به باغ یقین باید از کوچه‌های شک عبور کرد ...





If I were a swan, I'd be gone.
If I were a train, I'd be late.
And if I were a good man,
I'd talk with you more often than I do.

If I were asleep, I could dream.
If I were afraid, I could hide.
If I go insane,
Please don't put your wires in my brain.

If I were the moon, I'd be cool.
If I were a rule, I would bend.
If I were a good man,
I'd understand the spaces between friends.

If I were alone, I would cry.
And if I were with you, I'd be home and dry.
And if I go insane,
Will you still let me join in with the game?

If I were a swan, I'd be gone.
If I were a train, I'd be late again.
And if I were a good man,
I'd talk with you more often than I do.

Thursday, May 14, 2009



تقصیر هیچ کس نیست.
تقصیر همه کس هم اگر باشد
نمی خواهم حالم را به گردن کسی بیندازم و توجیه کنم.
اگر من به دنبال دکمه خروج می گردم..مقصر خودمم.
خود
خود
خودم.


Wednesday, May 13, 2009




گاهی هم آدم دلش می خواهد به بقیه بگه " لطفا خفه شید"
و
بره یه جائی
که کوچکترین موجود عالم هم سراغش نیاد
سرش رو بذاره
و
بخوابه.یه خواب عمیق.
و
وقتی بیدار شه.
خیلی چیزا درست شده باشه...

Tuesday, May 12, 2009

Leslie: Trust everyone but always cut the cards,
Best thing my father ever taught me,
You know what that means?
It means never trust anybody...

Elizabeth:If you're so good at reading people ..

Leslie:Then why did I lose?

Elizabeth:Yeah

Leslie: Because you can't always win,
You can beat players but you can't beat luck,
Sometimes your rhythm's off,
you read the person right,
but still do the wrong thing..

Elizabeth: Because you trust them?

Leslie: Because you can't even trust yourself!


(My Blueberry Nights-Wong kar Wai)

Monday, May 11, 2009

La Maison Sous Les Arbres...


خیلی بده
که چهره واقعیت رو نشون ندی.
به خصوص وقتی که می دونی چهره واقعیت خیلی بهتره.


Thursday, May 7, 2009



گرچه می گفت که زارت بکشم،می دیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود

Tuesday, May 5, 2009


پدر

قدیمیا
تو کتاتبا
با تجربه ها
می گفتن
آدما همیشه دور یه فرد با دانش و با لیاقت جمع میشن.
یه آدم درست حسابی
یکی که سرش به تنش می ارزه
همه قبولش دارن
همه آویزونشن
دورش شلوغه
حتی اگه آدم دوس باز و جاه طلبی هم نباشه.
اونم اینجوریه
خیلی میدونه
خیلی تو کارش نامبر وانه
خیلیا قبولش دارن
خیلیام تلمذ می کنن
با اینکه اون هیچوقت دنبال هیشکی نبوده
هیچوقت سرش رو جلو کسی خم نکرده
هیچوقت نه جاه طلب بوده
هیچوقت واسش مادیات مهم نبوده..
هیچوقت یادم نمیره سر فوت خاله ام مسجد جای سوزن انداختن نبود..
و هشتاد درصد اون آدما فقط و فقط به خاطر این آقا اومده بودن..
همیشه
وقتی ازش مایوس میخوام بشم
یاد خیلی چیزا میفتم..
و منصرف میشم از مایوس شدن..
بیشتر سعی می کنم از خودم مایوس بشم.آره.


Monday, May 4, 2009



ببار ای ابرکم
همین امشب
زیاد
که دلم از اینهمه سیاهی دلها گرفته..
ببار بر من تا فراموش کنم چه بر من می رود..


Sunday, May 3, 2009



همه چیز باید از تو می رسید..
اما
اما
هیچ چیز نرسید..
من ماندم و این
ویرانه های سوخته..
تو ماندی و جمله تو هیچ چیز نیستی ای تنها شده ایزوله..



Friday, May 1, 2009

When you were a boy
You had no place inside your parents' world
You were falling like the leaves
From an old and dying tree

You went to school
But the teachers made you feel a fool
While the children played with joy
You were the one they would avoid

Some day
You will find a better place to stay
You'll never need to feel this way again
Again, again

Show a smile
They'd like to have you in their members' club
They'll buy you drinks and tell you lies
They pour rumbrella with some ice

No one cares
About that fucking pretty face you have
It means nothing much this life
So find the highest cliff and dive ..

Monday, April 27, 2009

Ben: I feel for you, John. I really do.
You keep hitting dead ends.
You couldn't find the cabin.
You can't make contact with Jacob.
You're so desperate to figure out what to do next, you're even
asking me for help.
So here we are, just like old times...
except I'm locked in a different room.
And you're more lost than you ever were.

John:I know what you're trying to do.
It's not gonna work.

Ben: Excellent, John.
You're evolving.


(Lost-S4-E4)

Saturday, April 25, 2009


آدمیزاد تکرارطولانی حماقت است.

چه خوب است،هر از گاهی به برخی از آدمها بگوئی عاشقشان هستی و آنها بعد از درک آن
به تندی خود واقعیشان را نشانت بدهند.می دانی بارها باید آزمایششان کرد.آدمها موجوداتی مفرحند
و برایت هزار جور چهره رو می کنند.همان بهتر که در نظرشان عامه باشی تا خاصه.اینگونه
احمقها را خاص بودن دیوانگیست.اینگونه ابلهان که هنوز نمی دانند با چه کسانی چگونه باید
برخورد کرد.اینگونه آدمها که آن زمان که در مدفوع خود دست و پا می زدند ،آن زمان که
مانند قوم های عهد دقیانوس هر چند سال یکبار چند کیلومتر به شهر بزرگ ما نزدیک می شدند
و آخر آنها را راه دادیم بروند جائی بنشینند که خدا می داند در نقشه بود یا نبود..
آنهائی که از شرم خانواده فرار کردند و رفتند هویتشان را میان زردها عوض کنند..
آنها که هیچ چیز از نت نمی دانستند و اکنون برای من موتسارت قرن بیست و یک شده اند.
آنها که هرکاری دلشان بخواهد می کنند تا فقط عقده هاشان کم شود..
وای بر من
که اینگونه باید به سرازیری بروم و هر گدائی مرا اساسی معتبر شود.از ماست که بر ماست.

Friday, April 24, 2009


خدایا! ما را از کسانی قرار ده که راه درست را در پیش گرفته و در زیر سایه ی آن
به سعادت و کمال واقعی برسیم. ما را از کسانی قرار مده که یک عمر به دنبال افسانه هائی
که سرچشمه آنها معلوم نیست و هر کاری می کنیم فطرت ما و شعور ما نمی تواند آنها را
بپذیرد خود را مشغول سازیم و بعد از مرگ به این نتیجه برسیم که تمام مدت اشتباه رفته ایم
و دیگر بازگشتی نیست.

در زندگی بسیارند آدمائی که رازهایت،خصوصی ترین غم و شادی هایت را ارزان می خرند
و گران می فروشند.



_عجیبه! وقتی دیگران میرن سر کار یا دانشگاه قبول میشن یا میرن خارج،
من خیلی خوشحال میشم..از ته دل..ولی دیگران اینطوری نیستن..
_خیلی سادس عزیزم، واسه اینه که تو آدم خوبی هستی..فرشته ای و دیگران نه.

Thursday, April 23, 2009



آخ که اگه واقعا خوشبخت بودی دلم نمی سوخت..
.
.
.
اون روزا ما دلی داشتیم.
.
.
.
برای رسیدن به اون چیزی که حقته..واسه جبران این همه سال
فقط باید دو کار بکنی
به همه بگی دهناشون رو ببندن و برن پی کارشون..
و
آدم بشی.واقعا.
.
.
.
پدرِ آن دیگری
یکی از بهترین کتابایی که تا حالا خوندم..
.
.
.
تموم لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت من باخبر بود..
اما..


خوشبختی
چه کلمه آشنائی.
هر روز و هر شب راه می ریم و به همدیگه می گیم و واسه هم آرزوش می کنیم.
ته دلمون،اون ته ته دلمون هر روز و شب دلمون می خوادش.
واسش دعا می کنیم،واسش می جنگیم،گریه می کنیم.می خندیم،مریض میشیم،تب می کنیم،
دعوا می کنیم،دل می شکونیم،دل به دست میاریم،بالا و پایین میریم،جلو این خم میشیم،
جلو اون راست میشیم.
اما
همگی اگه یه کم بفهمیم،
اگه یه ذره از خواب بلند بشیم،
متوجه میشیم
که خوشبختی خیلی دوره..خیلی دور..دست نیافتنی..
خوشبختی ، خوشبختی نیست.


Monday, April 20, 2009



بارون،پائین بیا و برای همیشه ببار
جریان بده،کثافت رو،به داخل زمین بایر
دعا کن،برای صدا،تا زوزه ساکت شود...
حس کن،بی شرمی،شجاعت
حس کن،ترس،صبر برای همیشه..
زانو بزن،تا محو شود خوردگی های روز
سینه خیز ،برو،به سمت فنا
طوسی،عضو،کبودیهای درونت...


Saturday, April 18, 2009


دیگر
اکنون
با
جوانان
ناز
کن
با
ما
چرا؟


تو اگه خیلی هم مست باشی بازم یه چیزائی
هیچوقت یادت نمی ره.
حالا باس چه کنی؟
نمی دونی؟
منم نمی دونم.



اشکال نداره
من ياد مي گيرم.
فقط ياد مي گيرم.
همين.
می دونی اصن آدم بهتره هرکاری بکنه
فقط کمتر بفهمه.
لامصب بد درد داره ها..بد درد داره..

Tuesday, April 14, 2009


ساده بودی مث سایه...
Hear my silent prayer,
heed my quiet call,
when the dark and blue surround you.

Step into my sigh,
look inside the light,
you will know that I have found you.



Dream catcher-secret garden
John: Lie to them, Jack.
If you do it half as well as you lie to yourself,
they'll believe you.


(Lost-S4-E14)

Saturday, April 11, 2009



مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس،که خواب وبیداری من هر دو شکنجه بود وبس...


Thursday, April 9, 2009


بس که دیوار دلم کوتاه است ، هر که از کوچه تنهایی من می گذرد ،
به هوای هوسی هم که شده، سرکی می کشد و می گذرد.

Tuesday, April 7, 2009




عيده و باز کبوترا خواب مي بينن ماهي شدن

شيرن و نعره مي کشن، عکس رو ده شاهي شدن

عيده و توي سينما ،فيلماي رنگي ميذارن

قصه ي مرد شيشه اي ،بانوي سنگي ميذارن

عيده و باز کفشاي من ،لنگه به لنگه تا به تاست

تو اين غريبي خونمون، از کي بپرسم که کجاست؟

عيده وباز نم نم بارون گرفت، دست ترو شبنميمو، برق چراغون گرفت...

همه خوشن، چشم من اما تره ،عمر منو اين دل داغون گرفت.....


"محمد صالح علا"


پ.ن: بغضيا تموم وجودشون دلشونه..

Sunday, April 5, 2009

Come to us,Lazarus,it's time for you to go..

Come to us,Lazarus,it's time for you to go..

Come to us,Lazarus,it's time for you to go...

Come to us,Lazarus,it's time for you to go..

Come to us,Lazarus,it's time for you to go..

Saturday, April 4, 2009


زمان همه چیز و همه کس رو تو خودش حل می کنه و می بره.
کافیه سکوت کنی.
پاداش سکوت همیشه بهترین انتقام ازین آدماس که اذیتت می کنن.

Friday, April 3, 2009


خدا ،
خیلی دور خیلی نزدیک.

Thursday, April 2, 2009


من و دیگران
می شویم
انسانها
ما
همگی
به طرز فجیعی قابل ترحمیم.
اونقدر که دلم گاهی بد می گیره.
متنفر می شم از هستی و هر آنچه از اوست و دراوست.

واسه من
دیگه همه چیز معنی و مفهوم خودش رو از دست داده.
زندگی
لذت
طبیعت
هوا
آب
آسمان
زمین
عشق
شیرینی
شور
ترشی
تندی
سردی
گرمی
تو
او
آنها
همه چیز و همه کس.
تازگیا آخرین زورهام رو هم زدم.فایده نداشت.
واسه رسیدن به خیلی چیزای معمولی جنگیدم و بعد فهمیدم که هیچ چیز و هیچ کس
هیچ ارزشی ندارند..نه تنها ارزش جنگیدن بلکه خواستن.
فقط بی تفاوتی.همین و بس.
دیگه دلم واسه هیچی نمی سوزه.واسه هیچکس.
نه واسه دیگران نه واسه خودم.
فقط می خوام تموم شه.
هروقت که میشه.
فقط تموم شه.


Monday, March 30, 2009


نه،ده سال پیش
تو چنین روزائی
تو مدرسه
آرزوش
بزرگترین آرزوش این بود که بتونه یه درس رو بالاتر از من بشه..
سر کنکور های ازمایشی دیوونه این بود که یه بار رتبش بهتر بشه..
این حس رقابت و اون ناکامیها اونو بلند کرد
برد
برد
برد
و رفت.
الان
اون جاییه و در موقعیتیه که اون زمان خوابشم نمی دید و من در موقعیت و جائی
که اون زمان مطمئن بودم نیستم.منم جاییم که خوابشم نمی دیدم!!
می دونی
همه آدما وقتی حماقتشون زیاد میشه..ناکامیاشون طولانی میشه دیگه همه چی یادشون میره
واقعا یه احمق حرفه ای میشن
دیدشون محدود میشه و زاویه دیدشون تنگ.
هیچی نمی فهمن
هیچی حس نمی کنن.
ولی من
من خیلی حس می کنم
خیلی می بینم
خیلی زجر می کشم
یه جای حماقتم می لنگه انگار.
یه جورائی یه احمق و ناکام حساس و فهیمیم!!!



آدما
با
تو
همونطور
رفتار می کنن
که
تو
با
خودت.
نه کم
نه بیش.

Sunday, March 29, 2009


She put him out like the burnin' end of a midnight cigarette
She broke his heart, he spent his whole life tryin' to forget
We watched him drink his pain away a little at a time
But he never could get drunk enough to get her off his mind

Until' the night

He put that bottle to his head and pulled the trigger
And finally drank away her memory
Life is short but this time it was bigger
Than the strength he had to get up off his knees
We found him with his face down in the pillow
With a note that said, "I'll love her till I die"
And when we buried him beneath the willow
The Angels sang a whiskey lullaby

La la la la la la la, la la la la la la laa
La la la la la la la, la la la la la la laa

The rumors flew but nobody knew how much she blamed herself
For years and years, she tried to hide the whiskey on her breath
She finally drank her pain away a little at a time
But she never could get drunk enough to get him off her mind

Until' the night

She put that bottle to her head and pulled the trigger
And finally drank away his memory
Life is short but this time it was bigger
Than the strength she had to get up off her knees
We found her with her face down in the pillow
Clinging to his picture for dear life
We laid her next to him beneath the willow
While the Angels sang a whiskey lullaby

La la la la la la la, la la la la la la laa
La la la la la la la, la la la la la la laa
La la la la la la la, la la la la la la laa
La la la la la la la, la la la la la la laa



(Brad paisley feat alison krauss-whiskey lullaby)

Saturday, March 28, 2009


عصر روز آخر
پوکر دو نفره
میز شیشه ای گرد
با دستش همه چوب کبریت های نماد پول خیالی مان را گذاشت وسط
گفت آآل این..
گفتم آآل این؟؟؟؟؟؟
گفت آل این..
گفتم باشه
کاره بودم
کاره بود
آس بودم
شاه بود
خشکش زد
لبخندی تلخ زدم
همه چوب کبریتها رو گذاشتم جلو خودم
گفتم: پردونو.
گفت چرا پردونو؟چرا می گی ببخشید؟
گفتم پردونو، چون باید ازت معذرت بخوام
از تو
از خودم
از همه
از تموم زندگیم
از قمارهائی که با خودم کردم
با زندگیم
آینده ام
خوشبختی در نطفه خفه شده ام
من
او
آنها
هرکی که منو کمی تا زیاد می شناسه
پردونو
واسه تمام گناهام
تمام دوریام از خدا
از تنها کسی هست
و می تونستم به روش خودم بپرستمش
اما به روش خودم هم نپرستیدمش
قبولش نکردم
چون
می دونی
من یه بازنده ام
یه لجوج احساساتی احمق
واسه همین
چه ببازی چه ببری
از من بردی
اما من به تو و سایرین فقط می گم
پردونو..

Tuesday, March 24, 2009



نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم ميشكند



Monday, March 23, 2009


دو سال است که رفته ای
انگار نه انگار که ما هم هستیم
ما مانده ایم
می دانم
تو تقصیری نداری،نداشتی..
شاید دیگر نیستی...اصلا نیستی..
روحی هم نیست..
این را از بارها صدا کردنهایت و جواب نشنیدنهایم باور کرده ام..
این را از حال بد خودم بعد از رفتنت فهمیده ام..
من دنیا را همانطور که هست باور کردم..
نه مانند این ابلهان ساده لوح که فکر می کنند باید تخیل و توهم را در کتابهای درسی وارد کرد
بلکه کارگر شده و به واقعیت تبدیل شود..
آه دلم می خواست بیایم و یک روز تمام بالای سرت تمام آلبومهایی را که نشنیدی پخش کنم..
دوست داشتم نظرت را درباره تمام چیزهائی که می بینم و هیچ جوابی برایشان ندارم و
هیچ منطقی مرا به آنها متصل نمی کند بدانم..آخر تو رئیس بودی..همیشه و همه جا..
تو جواب یک سئوالم را بده، چرا از آن روز رفتنت از یاد من بیرون نمی روی؟
مرا فقط در میان آسمان و زمین گذاشته ای و رفته ای..رفته ای..
و می دانم..نیک می دانم که دیگر تو را نخواهم دید..
نفرینت نمی کنم..
نه تو را و نه خدایت را که بعضی اوقات هیچ راهی برایمان نمی گذارد تا انتخاب کنیم.
آرام بخواب
آرام بخواب
آرام بخواب...

Wednesday, March 18, 2009


هر سال تکراری تر از سال قبل..حتی مریضی روزهای آخر سال..



Jack: How did we get here?
How did all this happen?

Ben: This all happened because you left, jack.

(lost_S5_E1)

Monday, March 16, 2009


مازوخیست
تنها تعریف درستی که از خودم می توانم بکنم.
تمام این سالها یک مازوخیست پرفکت بودم.
و تو زندگیم خیلی سادیست دیدم.


دلم می خواد گم بشم
ازون گم شدنایی که دیگران فکر می کنن مردی..دیگه نیستی..
ازون گم شدنایی که خودتم فکر کنی دیگران مرده اند..و تو تنهائی با یه زندگی جدید بدون هیچ
خاطره و گذشته دردناکی..فقط تو باشی و یه مسیر رو به رو که ردپائی توش نیست.
من بدجوری دلم می خواد که گم بشم.

Monday, March 9, 2009


کاش
این
مردم
دانه های
دلشان
پیدا
بود.

از اینکه واسه دیدن لاست و دیدن بارها و بارهای قسمتای مختلفش
دلائل مخصوصی دارم و این دلائل تقریبا با دلائل تمام ادمای اطرافم متفاوته احساس
خوبی می کنم.
نه به این خاطر که دوس داشته باشم متفاوت باشم
واسه اینه که دلائل اونا فکر توش نبوده..واسه اینه که می تونم از دید دیگه ای اطرافم رو ببینم.
فلسفه یعنی رنج و انگار مفتخرم به اینکه بگم رنجورم...

اعتراف چیز بسیار خوبیه
فرقی نمیکنه فقط باس به طرفت اعتماد داشته باشی که ازش سواستفاده نمی کنه..
همه اینطور نیستن
اعتراف فقط نظم فکری ایجاد می کنه نه هیچ چیز دیگه و این نظم فکری خیلی خوبه.
بقیه فوائدی که تا کنون در باب اعتراف گفته شده مسخرس از نظر من.





آدمها
مرتب در حال انتقامند
از خود،از دیگران،از زندگی
مرتب در حال عکس العمل..
و نمی دانند که اگر یک بار عقل ناقصان را صرف کارهای دیگر می کردند اکنون زندگی اینقدر
به گند کشیده نشده بود.
شاید این چیزی ذاتیست که با بدو تولد در آدم بوده و خواهد بود..شاید گریزی نیست.


Monday, March 2, 2009


If I compiled
All my crimes and my lies,
Into amnesty,
Would you come back to me,

The smile on my lips
Is a sign that I don't hear you leaving me,
And I don't hear my own soul scream,

I'll read your lips,
Watch your scarf play at your hips,
And I know its true,
But I don't hear him call to you,
Don't blame yourself,
Don't change yourself,
Just want to be over you
Save you love,
Don't hate yourself,

If I compiled
All my crimes and my lies into amnesty,
Would you come back to me,

The smile on my lips
Is a sign that I don't hear you leaving me,
And I don't hear my own soul scream,

Don't blame yourself,
Don't change yourself,
I just wanna be over, you see,
And feel numb.
Don't hate yourself.
(My gift of silence---Blackfield)

Friday, February 27, 2009


زندگی یک تراژدیست برای کسانی که احساس می کنند.
زندگی یک کمدیست برای کسانی که فکر می کنند.

مسیری که میری رو می شناسم
یه بار رفتم
نتیجه نداد.پیشنهاد می کنم نری و برگردی.
هنوز اونقدر دیر نیست.

Thursday, February 26, 2009



گاهی اوقات خیلی از حقایق و واقعیات نمی ترسی..ولی وقتی که باشون روبه رو میشی
تمام بدنت شروع به لرزش می کنن.
تمام وجودت رو غم و اندوه می گیره..هیچ کاریم نمی تونی بکنی تا تغییرش بدی..
گاهی اوقات وانمود می کنی که برخی مسائل اصلا واست اهمیت ندارن اما..
اما همینکه میفهمی داغون می شی...نمی تونم واست تصویرش کنم که چقدر درد داره..
تا نکشی نمی تونی بفهمی..
گاهی اوقات واست از دست دادن واست تعریف نشده و نمی تونی درک کنی
اما بذار تا از دست بدی،چیزا و کسائی که زمانی مال تو بودن و می تونستی تا ابد داشته باشیشون
بذار از دست بدی..و تمام پیکر از دست دادن رو لمس کنی..اونوقت می فهمی که درد واقعا
یه چیز نسبیه و سرنوشت..سرنوشت و تقدیر یک روسپی دمدمی و بی وفاست.

Wednesday, February 25, 2009





Forgiveness Sounds Good , Forgeting I'm Not Sure I Could ...


راستی
درستی
پاکی
معرفت
صداقت
احساس
آه
مال اینجا نیست.
مال این دنیا.
مفهومشون رو از دست دادن.
جهش ژنی پیدا کرده مفهومشون.
باور کن.


منتظر واسه اینکه یه روز بفهمه که بدترین قسمتای زندگیش تموم شدند
اما
گاهی می فهمی که اونا بهترین بودن نه بدترین که تموم شده اند..مدتهاس.


این جور سنگدل بودن
این جور بی وفائی
این جور تنها گذاشتن
این جور له کردن
همه رو خودم یادش دادم.

Monday, February 23, 2009


تنها هنر ما از این زندگی این شده که یاد گرفتیم چگونه و با چه کیفیت بالائی به دیگران
دروغ بگوئیم..فرقی هم نمی کند.توجیه مصلحتی و غیر مصلحتی..
این دروغ است که مجبوریم بگوئیم.و دنیائی که بر پایه دروغ بنا نهاده می شود را هیچ کاری
نمی توان کرد.

Sunday, February 22, 2009


غریبه!
صداها و رنگهایم گم شده اند.
روز و شب معلوم نیست.
من خاموشم و همه روشن.
خاکستری ترین اوقات عمر.
گمشده ام و هیچ چراغی نیست که در راهم بیاویزند تا رد خوبی را پیدا کنم.
شده ام مانند کسانی که دوست دارند کسی انها را نشناسد.
به زودی تکلیفم مشخص می شود.
یا باید دست بکشم یا باز باید در این دور تسلسل خاکستری
ادامه بدهم این تکرار مضحک و خیمه شب بازی را.
تو جنست با من فرق دارد..اما انگار برایمان بازیهای یکسان می چینند گاهی.
می دانی؟
من این روزها کاری را می کنم که سالها کردم.
زنده ماندن.
تلاش برای فرار از برزخ.
ما همگی نجات یافتگان یک هواپیمای سقوط کرده ایم.
راستی، اگر روزی مرا ببینی در آغوشم می گیری؟

وقتی دلت گرفت
تا پنج بشمار


من فرار کرده ام و این اصلا جالب نیست.
مثل کبک سر در برف می باشد.



Sunday, February 15, 2009

You miss too much these days if you stop to think

چه خوبند انسانهائی که قانون دارند و آن را برای هیچکس حتی خودشان هم نمی شکنند.
چه خوب می شود اگر فردای موعود من هم برسد و کتاب قانون خود را بر سر سایرین
و خود بکوبم.


باید کمتر نوشت و بیشتر خواند...


Thursday, February 12, 2009



I was used..




آه
باز باران
باران
این شوینده من
از درد و ناتوانی
از دود و آه
از او
از تو
از سایرین.
بعضی چیزا رو باران نیز کارگر نیست.حیف.

Monday, February 9, 2009



دوباره دیوونه نشی..
گنجیشکک اشی مشی
لب حوضشون نشینی
بارون میاد..

Tuesday, February 3, 2009



ای آدمهای خنده دار..
همیشه همین بوده،
اینکه ما زنجیروار همیشه کسی رو تو زندگیمون داشته باشیم که
بتونیم عقده ها و کمبودامون رو سرش خالی کنیم..
بلائی که دیگری سرمون میاره به هر نوع سرش بیاریم..
چه ساده و کم چه پیچیده و زیاد..
یکی همیشه باس باشه تا بتونیم قدرت نمائی کنیم جلوش و
بتونیم سرش فریاد بزنیم که همینه که هست..
اگه زیاد اصرار کنی باس بری پی کارت...
ما موجودات مضحک و قابل ترحمی هستیم..همگی.

Monday, February 2, 2009



این سگ من نبود.



وقتی خوب فکر می کنم می بینم که هر انسانی قبل از ریشه کردن تو وجود یکی دیگه باید بره
بنشینه یک اس ام اس بزنه و بگه حالم خوب نیس ..نمی تونم حرف بزنم. نه بعدش...
گرچه اون زمونای قدیم از تکنولوژی همراه بی بهره بودیم.

Sunday, February 1, 2009



کودک بیچاره
پسر بیچاره
مرد بیچاره
پیرمرد بیچاره
اسکلت خوشبخت.




اي سپيده دم
اي خورشيد
ياري کن تا امروز را بسازم...
امروز،
فقط امروز براي ساختن دنيا کافيست.

Saturday, January 31, 2009


لیوانی در دست
روی یک صندلی راحتی
و صدائی که از ان دورها بیاید
یا نیاید
بلند
کوتاه
خیلی دور
خیلی نزدیک
"آه که من دوش چه سان بوده ام.....آی که تو دوش که را بوده ای..."
گاد بِلِس مولوی..


زمان فرار من هم خواهد رسید.
آن روز که دیگر معنی مرا فهمیدنت دردی را دوا نخواهد کرد.
من مدتهاست که فهمیده ام آنچه را دیگران نفهمیدند.
و نمی دانم که تو چه می دانی..تو همیشه بسته بازی کردی..همیشه.
و من در بن بست مطلق دام تو عقب و جلو کردم و به این ور و آن ور زدم.
هدیه سکوت من تنهائیست و این تنهائی ذاتی نیست.حقیقیست و ظاهری نیست.
کلاغی بر درخت من عاشقانه ساخته و تو و بزرگتر از تو بی آزارید..بی رنج و درد برای من.

Friday, January 30, 2009



زياد ايده گنده اي پيدا نکن..
اون چيزائي که فکر مي کني اتفاق نمي افتن..
تو خودت رو سفيد کردي و پر از شلوغي و سرو صدا و سرگرمي..اما يه چيزي هنوز گم شده..
آره..وقتي پيداش مي کني موقعيه که ديگه رفته..
موقعي حسش مي کني که در حقيقت چيزي رو حس نمي کني..
تو از مسير خارج شدي..
پس زياد ايده بزرگي پيدا نکن..
اون چيزائي که فکر مي کني اتفاق نمي افتن..
تو مي ري به جهنم واسه فکر پليدي که در سر داشتي...
آره.

Tuesday, January 27, 2009



_مدتهاس ازت خبری نیس...حتما کارات ردیفه و اوضات خوبه که یاد ما نمیفتی..
_کاش دقیقا همین بود که تو می گی..ولی واقعیت اینه که مدتهاس که خودم رو به یاد نمیارم..


Friday, January 23, 2009



کپک زدن تنها چیزیه که هرجا و هر زمانی رخ میده.
عادت می کنم.
هی گوش کن
میشنوی؟
صدا میاد..موریانه ها..
فکرشو بکن
من
با اونهمه ادعا..
Share my cup
Tie me up
Never part
Break my heart
Go to sleep
Wound me deep
Be at peace
Make me bleed
Do no harm
Twist my arm
Lie with grace
Smash my face
Kiss the ground
Drag me down
Stop the noise
Smash my toys
How does it feel without your drugs?
How does it feel without my love?

Thursday, January 22, 2009


فقط می خواهم کسی بیاید و دوباره برایم ندای امید بخواند ...خدا به دادش برسد.



بارون بارونه..زمینا تر میشه..
گل نسا جونُم ..کارا بهتر میشه..
گل‌نسا جونُم تو شالیزاره..
برنج می‌کاره ،می‌ترسُم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره...
دونه‌های بارون ببارین آروم‌تر
بارای نارنج داره می‌شه پر پر
گل‌نسای منو می‌دن به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
بارون می‌باره زِمینا تر میشه
گل‌نسا جونُم کارا بهتر میشه
گل‌نسا جونُم غصه نداره
زمستون می‌ره پشتش بهاره..

هاهاها!!زِکی!!

Tuesday, January 20, 2009



من به کودکی خود معتادم وافسوس که چهره درهم و سیاه و پوچ این آدمهای زندگی من اصلا مرا
به یاد کودکی سپیدم نمی اندازد.
من به بازیهای ساده و بی ریای کودکی خود معتادم و افسوس که بازیهای اینان با من و
بازیهای من با اینان بوئی از انسانیت نبرده و برد و باخت برای همه به قیمت تمام زندگیست.
من به کودکی خود معتادم و خسته از اینهمه آدم بزرگ و خودم..من فقط دلم بالکن تنهائیهایم را
می خواهد و بس.



هی،هی
ما هم می مردیم.

وقتی اینهمه از دور و بریا خسته ای
خب بهتره بری.
بری و تا مدتی پیدات نشه دور و بر دور وبریا..

I want you to know
That I could go anytime

Sunday, January 18, 2009


حواسم نبود.
-
خیال باف احمق.
-
رسما تعطیلیا.
-
یه خواب راحت؟؟
-
پشتش باد خورد.
-
خدای بیگناها.
-
ماه سیاره است.
-
خسته ام از اینکه مث نکبتی.
-
شوالیه بازی.
-
فاشیستا.
-
مرگ تو زمانش.
-
خدائیش خیلی ابریه.
-
کمی هم تلخ عین اسپرسوی دوست داشتنی.
-
گل یاس سپیدتم شد..بیشتر غصه ندارم.
-
همیشه آف.
نِوِر آن.
-
این قاتل در حال فرار.
-
بخواب کوچولو..فقط بخواب.
-
تا نفهمی دل من.
-
ازم همه چیم رو دزدید.همه چیمو.
-
بیاییم با طبیعت آشتی کرده و با کلمات بازی نکنیم.
-
هنوز می تونم زمین رو ببینم..

Saturday, January 17, 2009


مستِ مست،
بالاترين نقطه مي‌ايستم،
و
سقوط خودمو تماشا مي‌كنم.

Friday, January 16, 2009


دیگر هیچ چیز مرا به این زندگی متصل نمی کند..

Thursday, January 15, 2009

it's cloudy now
it's cloudy now
it's cloudy now
it's getting cloudy now..
we are a fucked up generation
it's cloudy now
a fucked up generation
it's cloudy now
we gotta get out of here
it's cloudy now
a fucked up generation
it's cloudy now ...

Wednesday, January 14, 2009




زندگی می کنیم
انگار که فردائی نیست.
و دیروزی.

Saturday, January 10, 2009



بیل: من به مامان شلیک کردم..نه اینکه تظاهر کنم به شلیک، مث بازیایی که ما می کنیم..
من واقعی بهش شلیک کردم.
بی بی-چرا بابا؟می خواستی ببینی چه اتفاقی میفته؟
بیل: نه،من می دونستم که چه اتفاقی میفته وقتی به مامان شلیک کنم،
چیزی که نمی دونستم این بود که وقتی به مامان شلیک کردم سر خودم چی ممکنه بیاد.
بی بی: چی شد؟
بیل: خیلی ناراحت شدم و اون موقع بود که فهمیدم بعضی چیزا وقتی انجامشون بدی
هیچوقت بازگشت ندارند.

kill bill Vol.2


Friday, January 9, 2009



و ما چقدر فاصله ها و رابطه ها را آزموديم،
عاطفه ها را نيز،
تا دانستيم
كه عمق جدايي ها
بسي بيشتر است
تا سطح دوری ها...

مفتون اميني



زندگی ساده است.
انسانها نیز به همین سادگی بازیگرند.
و از دست دادن یک واقعیت تلخ همیشگی.
من با این واقعیت تلخ مبارزه خواهم کرد
و روزی نشان خواهم داد
و روزی تمام گذشته سیاه خود را آویزان خواهم کرد.




برگ از درخت خسته می شود،پاییز بهانه است.


Sunday, January 4, 2009


اکنون
تمام کابوسهایم نیز نام مرا می دانند.

Saturday, January 3, 2009



سردت که باشه
هیچ چیز قانع کننده ایم که واسه گرم شدنت نباشه
اونوقت عادت می کنی به مزخرف گفتن و مزخرف شنیدن.
حالا فرضا که گرمت هم بشه..بازم مزخرف می گی.
کلا میشی بی سر و ته و بی معنی.
..
.
زندگی باید کرد.
.
..
زندگی درست اونجائی خوب میشه که بتونی یه پشت پای اساسی بزنی به یه سری چیزا.
مثلا این مرز باریکی که بین وابستگی داغون هست به احساس و امیال و عقل و تدبیر.
باید گاهی بتونی کنترلش کنی.
واست همیشه چمن سبز باشه نه رنگای دیگه.
..
.
و آن گاه بود که مسیح کوچک با تمام اندوهش ظاهر شد..
.
..
عادت می کنی.
به دری و بری شنیدن.
میشه جزئی از وجودت.
به نظرم بزرگترین آدمای دنیا هم یه دوره ای از زندگیشون احساس حقارت زیادی کرده اند.
..
.
یه جای این زندگیم داره می لنگه.
دارم جستجو می کنم.
لطفا مزاحم نشوید.
با تشکر.
.
..
اوه خدای من
تو کجا بودی؟کجاها رفته بودی؟

Thursday, January 1, 2009



یادداشت می کنم
بدترین کریسمس تا کنون.
یادداشت می کنم نه برای شماها.
برای خودم.
وگرنه از چس ناله و این جور حرفا دیگه بریدم.
بهتر بگم که فهمیدم آخر حماقته.




چیزهای زیادی هستند که باعث ناراحتی می شوند.
و اگر به آنها اهمیت بدهی بیشتر ناراحتت می کنند.
و اگر بیشتر دقت کنی می فهمی که تابع بودن ناراحتی می آورد.
و عدم تابعیت تو نسبت به هرکس و هرچیز باعث خواهد شد تا دیگر حس بدی به تو دست ندهد.
می دانی یک مرز باریک است و خیلی سخت.
اگر بخواهی روی یک مرز باریک راه بروی تا به ان سوی پل برسی بارها سقوط خواهی کرد.
باید پذیرفت که هر چیز تاوان دارد.


الله الصمد
لم یلد و لم یولد
خدا نسبت به همه چیز عدم تابعیت دارد و همه چیز به او تابعند.
خداوند از همه چیز و همه کس بی نیاز است.
خوش به حال خدا.


یه اصل هست
دروغ بگو تا بتونی قدرتمند شی.
پولدار.
بتونی حکومت کنی.
بتونی مسلط بشی.
این اصل رو یه بار تو سین سیتی شنیدم.
ولی این روزها چه خوب می بینم.
هر بار که تلویزیون رو باز کنم..هربار که روزنامه ای بخونم.
دیگه دارم بالا میارم.
با این مردم نفهم بازی بشه عیب نداره..چون آدمای نفهم و نادان
سرنوشتی جز شنیدن دروغ ندارند.دوست دارن دروغ بشنوند.
اما آیه های قران رو هروقت و به هر مناسبت به کار می برند.
واسه اتفاقی که می دونن چرا داره صورت می گیره..واسه کشتاری
که خودشون تنها دلیل و مقصرشن...خدایا تو چطور دووم میاری؟