Friday, December 31, 2010



او فسخ عزیمت جاودانه بود..


Tuesday, December 28, 2010



اگر زمان و مکان در اختيار ما بود؛

ده سال پيش از طوفان نوح، عاشقت مي‌شدم

و تو مي‌توانستي تا قيامت برايم ناز کني

يک‌صد سال به ستايش چشمانت مي‌گذشت

و سي‌هزار سال صرف ستايش تنت

و تازه، در پايان عمر

به دلت راه مي‌يافتم



احمد شاملو



Saturday, December 11, 2010



غافل از آن که خوشبختی همان ها بود که سیاه کردم بر ورق..بر دکمه ها در چندین وبلاگ..


Sunday, November 21, 2010



تمام روز تمام روز
رها شده، رها شده، چون لاشه‌اي بر آب
به سوي سهمناك‌ترين صخره پيش مي‌رفتم
به سوي ژرف‌ترين غارهاي دريايي
و گوشت‌خوارترين ماهيان
و مهره‌هاي نازك پشتم
از حس مرگ تير مي‌كشيدند

نمي‌توانستم ديگر نمي‌توانستم
صداي پايم از انكار راه برمي‌خاست
و يآسم از صبوري روحم وسيع‌تر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبزرنگ
كه بر دريچه گذر داشت
با دلم مي‌گفت:‏
‏"نگاه كن‏
تو هيچ‌گاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي"‏


Monday, October 18, 2010



بسته می شود بی آنکه خواسته باشی ببندیش
.
.
آدما همینن دیگه..مشکل توئی که انتظاری همیشه بالاتر داری..
یک مشت بی صفت فراموشکار ،خود گول زن..
تو هم بزن خب..اگه خیلی زورت میگیره..
توهم بشو مث همه این نامردمان..
.
.
بعضیام کلن رو اعصابن
چه با بودنشون
چه با نبودنشون
.
.
ولی باس راضی بود..نه؟
باس کوتا اومد ..نه؟
باس بگذاشت و بگذشت..نه؟
باس آدم شد...نه؟
روزی روزگاری در جائی باید همه چیز رو فراموش کرد..
نه؟؟؟






Saturday, September 25, 2010



ديگر به راستي مي‌دانستم كه درد يعني چه. درد به معناي كتك خوردن تا حد بيهوش شدن نبود.
بريدن پا براثر يك تكه شيشه و بخيه زدن در داروخانه نبود. درد يعني چيزي كه دلِ آدم را
در هم مي‌شكند و انسان ناگزير است با آن بميرد بدون آنكه بتواند رازش را با كسي در ميان
بگذارد. دردي كه انسان را بدون نيروي دست و پاها و سر باقي مي‌گذارد و انسان حتي قدرت
آن را ندارد كه سرش را روي بالش حركت دهد.

- ژوزه مائوروده واسكونسلوس- درخت زيباي من




کجایند انسانهای بی ادعا ...
.
.
خسته ام..درست از زمانی که خسته ام..دیده نمی شوم..دیگر هیچکس مرا نمی بیند..
ببیند نمی شناسد..بشناسد نمی بیند..
خودم هم این آدم جدید را نمی شناسم.
.
.
آمده حال تو ، احوال تو
سيه خال تو، سفيد روی تو
ببیند برود...
.
.
پاییز می رسد و من دوستش می دارم انگار نه انگار که این پاییز، عزیز بعد از هفت داغ است.
.
.
حکمت زندگی در یافتن آرمان است و
آنرا بر آرزوهای شخصی ترجیح دادن
به خاطر آن زندگی کردن و به خاطر آن مردن...
.
.
چه فایده دارد اگر انسان ها گروه گروه شوند
هرکس در گروه خود شاد باشد
هرکس با خود خوش باشد
این را اینان با این مردم کردند..دسته دسته شدن
من خوبم تو بدی..تو خوبی من بدم..
من نماز می خوانم گروهم با تو فرق دارد...
من اینگونه ام..تو آنگونه ای..
پس وحدت را بی خیال..افسانه ای بود و بگذشت..
اینه مزخرفات را اینان آوردند..مردم را با یکدیگر دشمن کردند..
مردم با فاصله را با فاصله تر کردند..
و من و امثال من ماندیم میان این فاصله ها..سوختیم و سوختیم..



Friday, September 10, 2010



باید بلند بشوی
و یک روز تعطیل
بروی قبرستان
به آن صحرای محشر
جائی که آدمها بر سر می کوبند..گریه می کنند..زاری می کنند..
خاکی می شوند..
باید از دست رفتن را باور کنی..آن گاه فقط و فقط خفه می شوی.
می گویی " بی خیالش.."


Saturday, September 4, 2010



قطعا روزی صدایم را خواهی شنید !
روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز !

( حسین پناهی )

Monday, August 30, 2010



دلتنگ یعنی

روبروی دریا ایستاده باشی و

خاطره ی یک خیابان خفه ات کند

مجتبی صنعتی




انگار واقعا عشق یک بار می آید و مابقی تنها پیش مقدمه ایست برای آنکه
وقتی که می آید آماده باشی.
هیچگاه فکر نکرده ام که اکنون آماده ام..
گاهی در درون کم میاورم از این حجم بزرگ..اما مبارزه می کنم
گاهی حس می کنم که تنهاترم در مقابل یک توده عظیم غیر قابل کنترل..
گاهی خوشبختی بیشتر از این نیست
گاهی ترسی مردانه است..خوب دقت کن ترس مردانه خیلی فرق دارد..
اما روز و روزگار می گذرد و من می دانم هر افتاقی که بیفتد من به آن غار تاریک باز نخواهم گشت..
مانند رابرت دنیرو که در فیلم هیت به پاچینو برگشت گفت: " من دیگر به زندان بر نمی گردم ، حتی اگر بمیرم.."
و مرد.

.
.
تو شوخی شوخی حرف از رفتن میزدی و من جدی جدی نابود میشدم

Saturday, August 28, 2010



از خواب قصه بلند شو
اسب چوبیت رو رها کن
ماه پیشونی مال قصه اس..



Thursday, August 26, 2010




‏تنهای اول...هیچ کس همراه نیست

Wednesday, August 25, 2010



خب آره دیگه
می دونی
عبور کردن سخته مث وقتی که وا میسی و آدما ازت عبور می کنن..رد میشن..
هرکسی به یه بهونه ای..
وقتی بزرگتر بشی واست تعریف می کنم داستان آدمائی رو که ازشون عبور کردم
و کسانی رو که ازم عبور کردن..اسم تک تکشون تو ذهنمه..
آره..


Friday, August 20, 2010



و استناد می کنم به روزایی که فکر می کردند من خرم...

Thursday, August 19, 2010



دلتنگیات که تمومی ندارن ، لااقل بلند شو راه برو
آدمها رو ببین..بذار تو رو ببینن..
راه برو..از این طرف به اون طرف..
پخش بشن دلتنگیات تو هوای مسموم این سرزمین..
.
.

.Vittorio : Well, personally, I trust the engineer. He sounds okay to me. This is a professional job
[Turns and looks at Sarte]
!Vittorio : You're the one I don't trust
? Sarte: Me
Vittorio: Yeah, you! All your brains are below your belt! You almost got us all in cold storage last night playing games in a whorehouse

(Le clan des Siciliens-Henri Verneuil -1969 )


آدم ها
فراموش نمی‌کنند؛‏
فقط
دیگر ساکت می‌شوند
همین.‏


Wednesday, August 11, 2010



به یاد رفته عزیزم که تاب موندن نداشت و از پیش ما رفت..
"در گلستانه" گوش میدم..
حس تدریجی مرگ..با امیدی به موندن که به هم نمی خورن..
من به خدا بدهکارم..زیاد..انگار خیلی زیاد..



Monday, August 9, 2010



اتفاق عجیب این جاست،
هر کجا که می روم
تو یک طورهایی همان حدودها دیده می شوی.
بعضی ها به زور حرفم را باور می کنند،
می پرسند مگر می شود
یک عمر زیر باران زیست و خسته نشد؟

سیدعلی صالحی



Friday, August 6, 2010


قبرهایی از پیش کنده شده...
کلی گورکن با دندان‌های زرد و چهره‌های خندان با
بیل و کلنگ‌های‌شان بالای قبرها ایستاده‌اند...منتظرند ...



فهمیدن چیزه بدیه
و من خیلی وقتها می فهمم



فراموشی پس از زخم
زخم پس از فراموشی
این همه روزگار ما بود

احمدرضا احمدی



اگرچه من به چشم تو، کمم،قدیمیم،گمم....اگرچه..


Sunday, August 1, 2010



همه می ریم
یکی یکی
خودمون رو می گم
فقط خودمون
یعنی این خونواده که طاقت اینهمه بی هنجاری دنیا و آدمای داغونش رو نداره.
نگران نباش دائی..هممون میایم..


Monday, July 26, 2010



و چقدر تو نا آماده ای در برابر اینهمه حرف زور ..اینهمه بی عدالتی..اینهمه بی معرفتی..


Thursday, July 22, 2010



خدایا تو گواهی..




فقط می خوام برم یه جای دور..دور..دور..دور..
من نمی خوام تهم بشه اون تخت و اون لوله ها..دور نیس اونا..
من جای دور میخوام..خیلی دورتر..


Friday, July 16, 2010


عجب اوضاع بدیه ، نه میشه زنده موند ، نه میشه مرد...




هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم
بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم

ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه
یا روی تیشه چشات غبار آهم بمونه


Thursday, July 8, 2010



"پاتریک سارا را دوست دارد، تاریخ روز و ماه و سال "

حق داری تاریخ بذاری، پسر! عشق اون قدر سریع میگذره که آدم بهتره ازش یادداشت برداره،
واسه چند سال بعد که شاید دیگه چیزی ازش یادش نمونده باشه.


کافه پولشری/ الن وتز/ اصغر نوری




چه زیباست خدایا..
و چه تلخ است که تنها مجبور باشی درون درون خودت..آن انتهای وجودت زیبائی را
در حد یک خواب و خیال و آرزوی دست نیافتنی ببینی ولی نتوانی نزدیک شوی..هرچقدر
بجنگی..هرچقدر بجنگی..



Friday, July 2, 2010




چهار بار که خودت رو بکشی و نشود، حق می دهی به خودت که زندگی روزمره را بریزی
توی سطل آشغال در دار و سیگار بکشی.

من و سه گانه ای که نبود / اعظم بهرامی


Wednesday, June 30, 2010



تو يا می‌توانی عاشقش بشوی يا اگر مثل من جای عشق‌ات ساب رفته است فقط می‌توانی
خيره ‌شوی به آن بناگوش ظريف؛ به خواب موها پشت لاله‌ی گوش؛ و آرام، با صدايی که
انگار از تهِ يک سردابِ ظلمانی می‌آيد، بگويی: «تو فشار را اندازه نگير جيگر، خسته
می‌شی» و اين را طوری بگويی که انگار داری يکی از اوراد قديمی را مي‌خوانی. همان وردی
که بره‌ها می‌خوانند وقتی به پيشاني‌شان حنا می‌بندند تا بعد ببرندشان به قربانگاه. همان وردی
که من هميشه می‌خوانم. چون هميشه هی تکه‌ای از مرا می‌برند و می‌اندازند جلوی سگ.
چون هميشه چيزی در من هست که اضافی‌ست. مطلقاٌ اضافی.

وردي كه بره ها مي‌خوانند / رضا قاسمي


Wednesday, June 23, 2010



"تو زندگي يه چيزايي هست كه از دست رفتنشونو هيچي ديگه نميتونه جبران كنه.....‏"
.
.
.
.
من
سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم

تو می‌توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟

دستور زبان عشق / قیصر امین‌پور





Sunday, June 20, 2010




من به هیچ چیز اطمینان ندارم. من از بس چیزهای متناقض دیده‌ام و حرف‌های جور به جور
شنیده‌ام حالا هیچ چیز را باور نمی‌کنم. به ثقل و ثبوت اشیاء، به حقایق آشکار و روشن
همین الان شک دارم. نمی‌دانم اگر انگشت‌هایم را به هاون سنگی گوشه‌ی حیاطمان بزنم و
از او بپرسم: آیا ثابت و محکم هستی؟ در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه...

بوف کور-- صادق هدایت

Tuesday, June 15, 2010


- تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می‌خوند؟
- جیرجیرک آواز می‌خوند!

سلام؛ خداحافظ / حسین پناهی




بند ناف را دوباره نمی توان بست
تا زندگی بار دیگر در آن جریان یابد.
اشکهای ما هرگز خشک نخواهد شد.
اولین بوسه ما اکنون روحیست,
که سرگشته در دهانمان می گردد,
آن هنگام که در فراموشی محو شوند.

گذشته هیچگاه باز نمی‎گردد / ریچارد براتیگان


Monday, June 14, 2010



قُلُپ،قُلُپ،قُلُپ...
.
.
یه حسه..همش جریان اون حسه..حس لعنتی..حس مشمئز کننده همیشگی لعنتی..
.
.
ژانر کمدی و تراژیک زندگیت که با هم مخلوط بشه..و هیچی از توش در نیاد.
.
.
اگه بخوای برسی..نمی رسی..
اگه نخوای برسی،حتما می رسی..
.
.
زندگی مزه زهرماری داره و در عین حال گسِ..عین خرمالو که ازش متنفری.
.
.
خیلی پیر واسه رویا دیدن..خیلی جوون واسه مراقبت..خیلی کودک برای دیدن..
.
.
زود رشد کردن..نپخته سوختن..گذشته رو در آغوش گرفتن..شامل حال نبودن..
.
.
همون انگشت که ماه رو نشون میده..همون همیشه ماشه رو می کشه..
.
.
واسه زندگی باس بیش ازین دلقک بود یا چی؟
.
.
بحران هویت..گم شدن..پیدا نشدن..احمقی که یه اشتباه رو دوبار تکرار بکنه..
.
.
جایی باید رفت که زمان معلقه..
.
.
فراموشی پس از زخم،زخم پس از فراموشی..
.
.
بذار هنوز خيال کنم بادها برای من می‌وزند.
.
.
کلی گورکن با دندان‌های زرد و چهره‌های خندان
با بیل و کلنگ‌های‌شان بالای قبرها ایستاده‌اند...منتظرند ...
.
.
راستی ! منو با چقدر وثیقه آزاد می کنی؟؟




دستی که گوشی را برمی‌داشت
حالا به خواب رفته است.
دستی که شماره می‌گرفت
حالا می‌لرزد.
در میان همه‌ی این بوق‌های ممتد
تنها لحظات نیستند
که می‌گذرند
آدم‌ها به دار سیم‌ها آویخته می‌شوند.
دستی که گوشی را برمی‌داشت،
دستی که شماره می‌گرفت
و صدای پیام‌گیری که همه‌ی زبان‌های
مٌرده و زنده را
از بر می‌داند.
وقتی که گوشی را می‌گذاری،
نه
وقتی گوشی را برنمی‌داری
همه چیز تمام می‌شود.


Sunday, June 13, 2010


من موندم و یه سه پایه خوشگل و یه طناب کلفت..
هر روز نگاشون می کنم..نگاشون می کنم و باز نگاشون می کنم..




و مردم ابلهی که هنوز بعد گذشت سالها به دنبال چیزی می گردن که وجود خارجی نداره،
"پدر و مادر واسه سیاست"


Thursday, June 10, 2010




بلند شو
کمی راه برو
کمی نفس عمیق بکش..
بی خیال شو.
درسته..فرقه بین باقالی بودن و حسادت..
بین دوست داشتن و حس مالکیت..
اما تو بی خیال باش.
روز مهم را خراب نکن..بگذار همه چیز مسیر خودش رو طی کنه..
فوقش یه طنابه..
باور کن تهش طنابه..
ته همه یه جورایی طنابه..
همیشه یه جای کار همه چی می لنگه...واسه همینه که ته همه چی دره ست..
تو در هر حال یک بودی..اول بودی..نه سه..
پس بی خیال باش..
فکرشم نکن..


Wednesday, June 9, 2010

Lips are turning blue
A kiss that can't renew
I only dream of you
My beautiful

Tip toe to your room
A starlight in the gloom
I only dream of you
And you never knew


Sing for absolution
I will be singing
And falling from your grace
ooh

There's nowhere left to hide
In no one to confide
The truth burns deep inside
And will never die


Lips are turning blue
A kiss that can't renew
I only dream of you
My beautiful

Sing for absolution
I will be singing
Falling from your grace

Sing for absolution
I will be singing
Falling from your grace

yeah

Our wrongs remain unrectified
And our souls won't be exhumed

Monday, June 7, 2010


به تو یاد می دهم که چگونه عشق بورزی.
به تو یاد می دهم که چگونه خود را فدا کنی.
به تو یاد می دهم که چگونه صبر کنی.
به تو یاد می دهم زمانی را فقط و فقط برای کسی و به خاطر کسی صرف کنی.
به تو یاد می دهم آرامش را پیدا کنی..آرامشی از رضایت او..
به تو یاد می دهم چگونه در مقابل اخم و بداخلاقی های اولبخند بزنی و دستانش را ببوسی.
به تو یاد می دهم زندگی همراه با عشق را.
به تو یاد می دهم که بعد از این چشم ها را ببینی..نفسها را حس کنی و
طعم شیرین لبانی گرم را بچشی..آرام آرام مزه کنی و به خاطر بسپاری.
به تو یاد می دهم چگونه اکنون راضی باشی بدون آنکه به آینده امیدی داشته باشی.
به تو یاد می دهم "عاشقتم گفتنها" موقتی اند..نباید از آنها سند بسازی..
نباید به آنها دل ببندی..تنها باید در حال لبخند بزنی..
به تو یاد می دهم آرام باشی..بفهمی..اما به روی خودت نیاوری..هیچ گاه..
به تو یاد می دهم چگونه در پی کسی بدوی که دیگران بدون دویدن به او رسیده اند و اگر
نرسیده اند..هر زمان اراده کنند می رسند..
به تو خیلی چیزها یاد می دهم.
بعد... می روی..مثل بقیه..مثل تمام دختران من..
و زندگی می کنی..زندگی زیبا..
باور کن بارها و بارها این کار کرده ام.
خیلی دور ،خیلی نزدیک...
خیلی زیاد، خیلی کم.. و آنها راضی اند..خیلی راضی..
نمی دانی وقتی از زندگی آنها تعریف کنم..اشک در چشمهایمان جمع می شود..
از اینکه چگونه یارشان را پیدا کرده اند..چگونه عشق می ورزند..چگونه عشقبازی
می کنند..چگونه می روند..چگونه می آیند..چگونه می رقصند..چگونه می نشینند..
چگونه بر می خیزند..
باید باشی و ببینی..از دریچه روح و نگاه من..
من...
من؟
من نیز باید راضی باشم..نه؟
مگر غیر از این است که هرکس به دلیلی آمده است؟


Sunday, June 6, 2010




You smile to please
I try to care
You break my heart
I love you here

Friday, June 4, 2010

Is it hard to go on
Make them believe you are strong
Don't close your eyes
All my nights felt like days
So much light in every way
Just blink an eye

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly

All your smiles, all is fake
Let me come in, I feel sick
Gimme your arm
From the shadow to the sun
Only one Step and you'll burn
Don't stay too high

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly

Is it why in your tears
I can smell the taste of fears
It's all around
All my laughs, all my wings
They are graved inside your ring
You were all mine

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly..

(AaRon-Endless song)



سخت است ادامه دادن و اینکه دیگران را متقاعد کنی که قوی هستی..





در دل شبي اين چنين
در فكر سالها و زني كه رفت
و گم شد براي هميشه
ديگر چيزي مهم نيست برايم
نه سالها, نه زني كه رفت براي هميشه
تنها كاش
ميتوانستم كمي صلح و آرامش داشته باشم
آرامشي براي يك سال
يك ماه
يك هفته
حتي يك روز
آرامشي نه براي دنيا , آرامشي خودخواهانه
از آن خودم
آرامشي
چون آبي گرم و سبز سير
كه وول بخورم در آن
يك ذره آرامش
حتي يك ساعت
در اين شب دراز, تاريك و پر از تنهايي
خواهش مي كنم ...




Wednesday, May 26, 2010



می گه: اول خودت..بعد دیگران..بعد اون..
می گم: دیگه خودمی نمونده..هرچی مونده باشه..گذاشتم به حراج..وقف تمام.
می گه: فکر نمی کنم...تو بالاتر ازینائیا..
می گم:همیشه اینجوری میشه..به قول جیکوب : فقط یکبار تموم میشه..
و هرچیز قبل ازون..فقط یه پیشرفته..یه سیر تکامل..


Tuesday, May 25, 2010



از برگ های دفترم بیرون بیا
از ملافه های رختخوابم
از فنجان قهوه ام بدرآی
از قاشق شکر
از دگمه های پیراهنم
از نخ دستمالم بیرون شو
از مسواکم
از کف خمیر ریش روی صورتم

از همه ی چیزهای کوچک بیرون آی
تا بتوانم کار کنم

نزار قبانی


Friday, May 21, 2010



به تو می‌آموزم چگونه با لبخند کينه را پنهان کنی. چگونه رام بنمايی و در پس آن توسنی کنی.
چگونه بی‌نيازی را پرده خودخواهی کنی.
به تو می‌آموزم چگونه با بزرگ کردن ايشان پستشان کنی.
چگونه مهربان بنمايی و در پس آن بيزاری کنی. آه مبادا خودت باشی.
اين جائيست که نيکيهايت دشمنان تواند.
جايی که اگر درخت بارده باشی سنگ می‌خوری. آنان که مرد بودند از مردی افتادند؛
و حالا نوکری پيشه کرده‌اند
تا زنان را از زنی بيندازند. اين جائيست که همه بايد خواجه باشند؛ تا فقط يکی مرد جلوه کند.

پرده‌خانه؛ بهرام بيضايی


Monday, May 17, 2010



همیشه همینطور است ... مدتی طول می کشد ... و بعد واقعا دیگر مهم نیست.




وقتی قراره تو یه رودخونه پر آب و خروشان غرق بشی
دست و پا نزن
بذار حداقل پزش نمونه واسه رودخونه که" نمی دونی چه تقلائی می کرد بدبخت..!!"


Saturday, May 15, 2010



اگر زنی را نیافته ای
که با رفتنش نابود شوی
تمام زندگی ات را باخته ای
این را منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.

رضا ولی زاده



Wednesday, May 5, 2010




عشق يه جور بازيه.
يه بازی قانونمدار.
اولين قانونش اينه که
نقشی رو که از اول انتخاب کردی تا آخر بری
وسط بازی عشق
عين وسط يه تئاتر حرفه‌ای
نميشه نقش عوض کرد

تعدادی از نقشهای مورد علاقه من:
ناصح مشفق
دانای کل
بچه کوچولوی حرف گوش کن
بچه کوچولوی شيطون حرف گوش نکن
شاه
رعيت
لوس خودخواه
جوجه اردک زشت
بزرگوار
هرزه شيرين
پيشی نازی
آغوش گرم

انتخاب چند نقش همزمان بلامانع است.




Saturday, May 1, 2010



یه دریاس
باید شناگر باشی
باید دید مناسبی از آمادگیت داشته باشی
باید بدونی تا کجا دووم میاری
باید همراهت رو بشناسی..نباس تمام مسیر وزنش رو تو تحمل کنی..اونم باس با تو شنا کنه..
فقط مواقعی که خسته میشه حملش کنی..
اگه نمی تونی..اگه نمی تونه..
نباید بری جلوی جلو..
نباید تا جائی بری که نه راه پیش داشته باشی..
نه راه پس..
باید بشناسی..خودت رو..همراهت رو..
اگه غیر از این باشه
اگه یه قایق موتوری بیاد و همرات رو با خودش ببره..
بعد تنها بشی و خسته..
همونجا مجبورمیشی همه چی رو ول کنی و بری پایین..
قلپ قلپ قلپ
قلپ قلپ
قلپ..
انگار هیچوقت نبودی..

Thursday, April 29, 2010



اوضاع بدي شده؛
هرجا که هستيد، هر از چند گاهي دستي به جيب خود بکشيد
تا مطمئن شويد کيف پولتون سر جاشه.
همين روش را در مورد دوست دختر خود نيز اعمال کنيد.


Monday, April 26, 2010




آدمهايي هستند كه ناخودآگاه از خودمان مي رنجانيم.
مثل ساعت هايي كه صبح دلسوزانه زنگ مي زنند و
در ميان خواب وبيداري بر سرشان مي كوبيم.
بعد مي فهميم كه خيلي دير شده.


Thursday, April 22, 2010



هر رابطه اي چون پارچه اي ست.
هر بهم زدني چون جر خوردن؛
دريغ کز رابطه ات
بافته بودم خشتکي.


Wednesday, April 21, 2010


ترکیدم و پاره پاره هایم انگار به تمام دنیا چسبیدند..







ساده است..


Tuesday, April 13, 2010



...من خوب می دانم که زندگی يکسره صحنهء بازی ست ،
خوب می دانم .
اما بدان
که همه برای بازی های حقير آفريده نشده اند ...
به ياد داشته باش
که روزها و لحظه ها هيچگاه باز نمی گردند .
به زمان بينديش
و به شبيخون ظالمانهء زمان .
زمستانی طولانی و سخت در پيش خواهيم داشت
زمستانی که از ياد نخواهد رفت ...
ديگر چه می توانم گفت ،
جز اينکه
لباس های زمستانی ات را فراموش نکن .

سمفونی مردگان --- " عباس معروفی "




آدمهای احساساتی را بايد کُشت. آنها به درد لای جرز هم نمی خورند. يا از خوشحالی در
ارتفاع صد هزار پايی بال بال می زنند يا از افسردگی خودشان را شش هزار فرسنگ زير
سطح زمين دفن می کنند. آدمهای احساساتی در طول سه دههء اول زندگی شان در مجموع
سه دقيقه در واقعيت و روی سطح زمين هستند و بقيهء پانزده ميليون و هفتصد و شصت و هفت
هزار و نهصد و نود و هفت دقيقهء آنرا در هپروت به سر می برند. آدمهای احساساتی
بی هدف ترين، بی مصرف ترين و غير قابل اعتمادترين محصولات آفرينش هستند.
آدمهای احساساتی تنها کسانی هستند که معنی واقعی زندگی را می فهمند. آدمهای احساساتی
هزار هزار بار عاشق می شوند و هر بار مطمئنند که اين بار با تمام دفعات قبل فرق می کند.
هر روز به مدت يک تا چند ساعت احساس می کنند خوشبخت ترين آدم روی زمين هستند و
آگاهی از اينکه بقيهء روز را در افسردگی مطلق به سر می برند باعث می شود تک تک لحظات
شيرين زندگی را با نهايت وجود تجربه کنند و از آن لذت ببرند. آنها می توانند در يک لحظه تمام
دنيا را فراموش کنند و از پيامدهای هيچ تصميمی نترسند. هيچ روزی در زندگی آدمهای احساساتی
مثل روزهای ديگر نيست. هر روز هزار دليل جديد هست برای اميد و عشق به زيستن و هزارو
يک درد جديد برای آرزوی مرگ و زجر کشيدن.
آدمهای احساساتی بزرگترين دروغهای تاريخ بشريت را به ثبت رسانده اند. آنها هر قولی که
داده اند را هزار بار شکسته اند و هر اشتباهی را صدهزار بار تکرار کرده اند. آنها اصلا هيچ
درکی از معنی هرگز و هميشه و ممنوع و درست و غلط ندارند. آدمهای احساساتی زندگی
اطرافيانشان را به گند می کشند و تنها کاری که در قبال گناهان فجيعشان انجام می دهند
اين است که برای مدت کوتاهی شديدتر و عميقتر افسرده می شوند.
آدمهای احساستی در هر لحظه از زمان تمام افکارخصوصی و احساسات واقعيشان را
به تمامی جهانيان اعلام می کنند. آنها تنها کسانی هستند که «دوستت دارم» را با تمام وجودشان
احساس می کنند و برای فرياد زدنش از هيچ کس و هيچ چيز نمی ترسند. آدمهای احساساتی واقعا
همانقدر که می گويند سبک هستند، آنها واقعا روی ابرها راه می رند، درست مثل روزهايی که
می خواهند بميرند، آنها وزن بدبختی را روی تک تک سلولهای پوستشان لمس می کنند. آدمهای
احساساتی هرگز و هيچ وقت و به هيچ دليلی در لحظه دروغ نمی گويند و تمام حرفهای اطرافيانشان را نيز در همان لحظه از صميم قلب می پذيرند.
تکرار می کنم : آدمهای احساساتی را بايد کُشت.

Sunday, April 4, 2010



" شنيده ام كه ون گوك ، بي جهت مي گريسته است. بي جهت ...چه حرفها مي زنند واقعا ...
انگار كه اگر دليل گريستن انساني را ندانيم ، او يقينا بي دليل گريسته است . "

نادر ابراهيمي _ چهل نامه ي كوتاه به همسرم


Saturday, April 3, 2010



- ولی آخه چرا جدا بشیم؟ ما می تونیم تمام عمر با هم خوشبخت باشیم.
- وقتی دو نفر این جور که تو می گی به هم بچسبن عاقبت کارشون به اونجا می کشه
که اتومبیل و خونه می خرن و کار و کاسبی و بچه و این جور چیزها راه می اندازن.
اون وقت دیگه رابطه شون عشق نیست. اسمش می شه زندگی.

خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری




می گه چرا بدون اطلاع قبلی رفت پی کارش و یه دفعه منو تنها گذاشت..
می گم وقتی راهی جز پیچیدن به چپ نیس باید راهنما زد؟


Thursday, April 1, 2010



دلمان را به چه خوش کرده ایم ؟

اين همه بالش تنها ؟

اين همه تخت نيمه خالي ؟

اين همه پتوي يك نفره ؟

اين همه ملافه مچاله ؟

من دلم يخ كرده ... کبریت داری؟

Monday, March 29, 2010



جسم مهم نیست..ذهن آدم نباس فاحشه باشه.




آدمی زائیده نسیان است.


Sunday, March 28, 2010



آدم موفق آدمیست که زیپ نباشد،
یک جایش که وا برود (که معمولا می رود)
وا نرود
تا ...!


Thursday, March 25, 2010



چیزی بلد نیستم بگم..


Sunday, March 21, 2010



"همه حرفم اينه که آدما
زندگي رو از اونچه که هست
بدترش مي کنند
و باور کن، بدون کمک اونا،
زندگي يه کابوسه."


whatever works-Woody Allen



می گه:" تو بهش بگو..اگه یه وقت ناراحت شد ازش عذرخواهی بکن"

مث اینه که کله یکی رو بکنی تو توالت بعدش اگه یه وقت کثیف شد
یه شامپوی خوب بدی دستش..




واست يه گبه خريده ام با نقش بز،بندازي زير پات شايد يادت بياد اون روزايي که منو
زير پا له مي کردي و من از بزاي توي گبه ساکت تر بودم.



Saturday, March 20, 2010



عید فقط مال بچه هاس
که قاشق بزنن
از رو اتیش بپرن
دم سال تحویل بالا پایین بپرن
بعد عیدی بگیرن از ننه باباشون
لباس نو بپوشن
باز عیدی بگیرن از گنده های فامیل
عید مال بچه هاس
که بتونن چن روز نفس راحت بکشن که قیافه درس و مدرسه و معلم و ناظم رو نمی بینن..
عید مال ما نیس
نات اِنی مور..
عید واسه من یه رفع تکلیفه..که قبلش نخوای بیاد و بعدش بخوای زود گم شه بره..
عین باقی زندگی..
.
.

که حسی داری
خودم کشفت می‌کنم
نه از روی عادت
نه غریزی
نه بر حسب تصادف
نگاهت می‌کنم‌ و
پیدا می‌شی
و می‌فهمی که جسور بودن بهانه نیست.

Sunday, March 14, 2010



همیشه به هنگام خویش. هیچ وقت به گاه ما.


Saturday, March 13, 2010


هه..
تا به حال از خودت واسه اینکه هنوز زنده ای خجالتم کشیدی؟


چطور نفهمیدی که یه مرده داره بات حرف میزنه؟


دقت کردی که به هرچی زمانی خندیدی
الان سرت اومد؟
بِکِش عزیزم
بِکِش...



اگه روزی پدر شدم
به فرزندم خواهم آموخت که هیچ گاه حس نکند..نبیند..نشنود..
درد نکشد..فقط برود..بیاید..بنشیند..بلند شود..



Friday, March 12, 2010



خوشبخت ترین آدم اونیه که
قبل از اینکه معنی بدست آوردن رو بفهمه؛
معنی از دست دادن رو درک کرده باشه.


Thursday, March 11, 2010




آدما ديگه به چراغ خودشون نگاه نمي کنن که کي سبز شه؛
چشمشون به چراغ سبز ديگرونه که کي زرد میشه.




باور کن
که
من
کنده ام ازین بازی..


Tuesday, March 9, 2010



دقیقا عین «از دختر جماعت کشيديم بيرون»ِ پسرهاي پيچ خورده؛
دقیقا عین «مي تونم اما نمي خوام ترک کنم»ِ دخترهاي سيگاري؛
دقیقا عین«از اين بيشتر مي خوام چيکار؟»ِ بابائی که نمي تونه بيشتر از اين دربياره ...


Sunday, March 7, 2010



"گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.
آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند.."



Friday, March 5, 2010



ديگه ترس دخترها از پسرا،
هم جنس ترس از شير نيس واسه قدرت،
هم جنس ترس از موشه واسه کثافت.





طول عمر ما خيلي هم که مفيد باشد مي شود نخ دندان؛
10 سانت بپيچد لاي اين دست،
10 سانت بپيچد لاي اون دست،
3 سانت روي هوا،
تا از 1 ميلي متر استفاده مفيد شود.
چه چیز را داریم سخت می گیریم؟
Let's start over again
Why can't we start it over again
Just let us start it over again
And we'll be good
This time we'll get it, get it right
It's our last chance to forgive ourselves



(Muse - Exogenesis : Symphony Part III (Redemption))

Thursday, March 4, 2010



آخر اگر به اندازه چراغ چشمک زن تابلوي قصابي قاسم آقا هم عقل داشتي مي فهميدي که
براي جلب توجه بهتر است گاهي اوقات نبود.


Tuesday, March 2, 2010




"...کاش از شاخه ی سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه ی عمر
شعله ی راز مرا می دیدی"

فروغ

Sunday, February 28, 2010




من به جای تو میرم ..
تو بمون اینجا...
بمون اینجا...




ریسمان پاره را می توان دوباره گره زد.
دوباره دوام می آوَرَد؛
اما هر چه باشد ریسمان پاره ای است.


Wednesday, February 24, 2010


چهار شمع به آهستگي مي‌سوختند، در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي‌رسيد.

شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هيچ كسي نمي‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد
من باور دارم كه به زودي مي‌ميرم ..
سپس شعله صلح و آرامش ضعيف شد تا به كلي خاموش شد

شمع دوم گفت: من ايمان و اعتقاد هستم، ولي براي بيشتر آدمها ديگر چيز ضروري در
زندگي نيستم پس دليلي وجود ندارد كه ديگر روشن بمانم .........
سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتي گفت: من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمانم،
انسانها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده‌اند و اهميت مرا درك نمي‌كنند، آنها حتي
فراموش كرده‌اند كه به نزديكترين كسان خود عشق بورزند ..............
طولي نكشيد كه عشق نيز خاموش شد.

ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد، گفت: چرا شما خاموش شده‌ ايد،
همه انتظار دارند كه شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد .... سپس شروع به گريستن كرد
........... پــــــــس...

شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانيكه من وجود دارم ما مي‌توانيم بقيه شمع‌ها را
دوباره روشن كنيم، مـن امـــيد هستم.

با چشماني كه از اشك و شوق مي‌درخشيد ..... كودك شمع اميد را برداشت و
بقيه شمع‌ها را روشن كرد.




Tuesday, February 23, 2010



آدم كه تنها ميشود، ديگر درست بشو نيست.
ميشود يك آدم تنها.
حتي اگر در يك جاي شلوغ هم پرتابش كني، باز هم تنهاست. تنهايي جزئي از شخصيتش شده.
اگر وقتي كه در حال طي كردن پروسهء تنها شدن مي بود؛
جمع و جورش ميكردي و شلوغش ميكردي،
و از تنهايي درش مي آوردي،
آن موقع ميشد كاريش كرد.
اما وقتي كه تنها شد،
ديگر تنها شده
و ديگر درست بشو نيست.
گمان نمي كنم هرگز درست شود.
آدم تنها حواسش به هيچ چيز جمع است.
آدم تنها حواسش به هيچ چيز جمع نيست. شش دانگ حواسش به تنهاييش است.
چرا كه نمي خواسته تنها باشد. اين را خودش انتخاب نكرده. و من هيچگاه از مقصر
دانستن تو دست بر نخواهم داشت.(نميدانم منظورم از تو دقيقا چه كسي بوده.)
آدمي كه تنهاييش را خودش انتخاب نكرده، هميشه ناراضي است و هميشه تنها.
و هي تنها تر ميشود و تنها تر ميشود و تنها تر ميشود.
اما آنكه تنهايي را خودش انتخاب كرده، حواسش جمع كارش است.
تنهايي برايش مفيد است.
فايده دارد.
كارهاي خوبي در تنهاييش انجام ميدهد.
و من هيچگاه خودم را به خاطر فكري كه به ذهنم خطور كرد و
شكي كه كردم نخواهم بخشيد.(اصلا نميدونم منظورم چي بوده.)
تا به حال يك آدم تنها را بغل كرده ايد؟
تنهايي ديگران ترسناك است.
مثل يك پيچك نامرئي به سر تا پايتان ميپيچد و شما احساس خفگي ميكنيد.
غمي نيست. اما دل خوش هم نيست.


Friday, February 19, 2010

Suffer the Consequences...


بر سرمای درون


همه
ارزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریز گاهی گردد
ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
و دنج رهایی بر گزیر حضور
ساهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست

ا.بامداد


مدتهاس حرف نزدم
راه رفتم
با دیوار بتونی یکی شدم
با سر به زمین خوردم
اما چیزی نگفتم..
فقط خندیدم
اما دیگه نمی تونم
میخوام بترکم
برم یه دوری..یه نقطه کوری..
یه بلندی..یه زیری..
یه جائی که فقط دور باشه..
و بعد بذارم بترکه..بترکم..
هیشکی نبینه..هیشکی نشنوه..
متنفرم از ترحمتون..از دلسوزیتون..
متنفرم از نگاهتون..از طرز فکر کردنتون..از سیاستائی که باس تو زندگی روز و شبیتون
هی بگین و هی بشنفید و هیچی به هیچی..
متنفرم از آدما که میان،حک می کنن،حال می کنن و انگار نه روحی هست..نه منی..نه توئی..
گمشدم..بیشتر از هر موقع دیگه ای..این روزا هرچی..هرچقدرم سریع بگذرن..بازم بی فایدس..
فقط نمی خوام ببینم..
بسمه..



برای سالها می نویسم :سالهای بعد که چشمانت عاقل میشوند!
افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود یکی نبود!
.
.
.
آدما از جنس برگند . گاهی سبزند ، گاهی پائیزن و زردند .
زمستون دیده نمیشن . تابستون سایبون سبزند. آدما خیلی قشنگن .
حیف که هر لحظه یه رنگند …
آدمهای خوب از یاد نمیرن، از دل نمیرن، از ذهن نمیرن،
ولی زودتر از اینکه فکرش رو بکنی از پیشت میرن ...


Wednesday, February 17, 2010



مثل اینه که یه پرس چلو کباب رو بریزی تو چاه توالت،
و بگی این اتفاق باید دیر یا زود می افتاد.






تظاهرهایی هست که به دردمان می خورد.
مثل شمایی که حرف های روشنفکری میزنید،
مثل منی که حرف هایتان را تایید می کنم.



Monday, February 15, 2010



یه فیلسوفِ خدا بیامرز می گه دو اصل در دنیا وجود داره :
1 هر چی خوبه بردن.
2 هر چی مونده یه جاش می لنگه.



Friday, February 12, 2010



چقدر خوب است که صبح بیدار شوی به تنهایی؛
و مجبور نباشی به کسی بگویی دوستش داری؛
در حالیکه دیگر
دوستش نمی داری.

کلاه کافکا/ ریچارد براتیگان







نخواستم...
اینجا باشه واسه شما.
بمونین و صفا کنید..

Wednesday, February 3, 2010




جفتمان رفته بویم زیر دوش گرم رابطه مان و آخیــش می گفتیم؛
نمی دانستم آب که قطع شود این قدر سردم می شود.
اهه...
لباس هایم کو؟
نکبت لباس های مرا هم با خودت بردی ؟

Tuesday, February 2, 2010



نفرت انگیز ترین آدم اونیه که،
برای خنداندن دوستی از جنس مخالف،
وسیله ای جز مسخره کردن دوستی از جنس موافق سراغ نداره.
.
.
من از تصور این که خدا هست درست همان اندازه آشفته می شوم
که فکر کنم خدا نیست.
به همین دلیل ترجیح می دم که درباره اش فکر نکنم.

توفان برگ/ مارکز
.
.
تو مشغول مردنت بودی..
.
.
فقط چون که
مردم فکرت را دوست دارند،
معنایش این نیست
که مجبور باشند
بدن ات را هم دوست بدارند.

کلاه کافکا / ریچارد براتیگان

Monday, January 25, 2010


رویاهای من قریه من است..


کافیست آدم باشی
کافیست بخواهی آدم بشوی
کافیست ببینی
کافیست بخواهی ببینی
کافیست حس کنی
کافیست بخواهی حس کنی
نمی گذارند..این دنیا برای هیچکدام از اینها آفریده نشده است.
دیگر شب هم از ظلمت خود وحشت نمی کند.
همه چیز باید در چهاردیواری وجودت بماند و لحظه ای بیرون نرود..

Friday, January 22, 2010


-----------------------------------------------------------------------------------------------
ساده است نوازش سگی ولگرد.
شاهدِ آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می‌رود
و گفتن که: «سگ من نبود.»

ساده است ستایش گلی،
چیدنش،
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.

ساده است بهره‌جویی از انسانی؛
دوست داشتنش بی‌احساس عشقی؛
او را به خود وانهادن
و گفتن که: «دیگر نمی‌شناسمش.»

ساده است لغزش‌های خود را شناختن؛
با دیگران زیستن به حسابِ ایشان
و گفتن که: «من اینچنین‌ا‌م.»

ساده است که چگونه می‌زییم.
باری،
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.

ساده است با دوستی دیگر نشستن
خوردن ذرت و بلند شدن و رفتن
و گفتن که دوست قدیمیست...عددی نیست..رفته است.

Sunday, January 17, 2010



زلال که باشی،آسمان در توست..


Friday, January 15, 2010


رفيق
باد
ما را برد.
.
.
در مكاني كه ما نفس ميكشم
آرزوي اشك به شدت دست يافتنيست.
.
.
مشكل از كجاست؟
که
تو هيچ اتفاق و داستان و ماجرايي نه آدم بده ام نه آدم خوبه!
.
.
خواب مي ديدم مردي بودم كه ميتوانست احساس خود را نشان دهد.
.
.
امشب تو خيابون ميپلكيدم و به آرزوها فكر ميكردم
آرزوهايي كه ديگه آرزو هم نيستن
چندتا رويا كه لياقت فراموشي هم ديگه نداره.
.
.
باز خواب دويدن توي يه آب كم عمق وقتي كه اون موجودات ريز لاي انگشتاي پام رو قلقلك ميدن.
.
.
عاقله مردي که در سير مسيري نپخته اما سوخته و دود شده و به هوا رفته..
.
.
نه وزشی
نه جریانی
هیچ
سکون
خلسه شاید
شاخه ای هم نمی جنبد
باد هم نمی آید
من هم نمی روم
ایستاده ام
در سکوت



بالاي يه تپه يه كليسا بود.
مي پرسيدم كه اينا ماشيناشون رو چگونه آوردن اين بالا
لبخندي ميزدي و ميگفتي كه ارمنيا بلدند.
تا شب رو مهمون كشيش پير بوديم
وقت رفتن شمعدوناش رو ندزديديم
وقت رفتن مقداري پول گذاشتم واسش
نوشته بودم كه : تو منو پناه دادي وقتي كه هيچ جا نبود
ما رفتيم و تو دلت ميخواست بمونيم
ولي نميدونستي كه راه ما ادامه داشت........




"...احساس كردم كه محروم ترين فرد دنيا هستم .شيشه ليكوري به يادم آمد
كه رويش چند فرشته اسكاتلندي رسم شده بود.لالا گفته بود:(اين يكي من هستم) گلوريا
يكي ديگر را نشان داده بود.توتوكا يكي ديگر را براي خودش انتخاب كرده بود. و من؟
چيزي جز يك كله كه در پشت سر همه بود و تقريبا بالي هم نداشت نمانده بود.چهارمين
فرشته اسكاتلندي كه فرشته كاملي هم نبود....من هميشه آخرين نفر بودم.وقتي بزرگ شوم
آنها خواهند ديد.يك جنگل آمازون ميخرم وهمه درختهايي كه سرشان به آسمان مي رسد
متعلق به من خواهند بود.مغازه ايي پر از بطري با توده اي از فرشته هايشان خواهم خريد
و كسي حتي يك گوشه بال آن ها را نخواهد داشت."


(درخت زیبای من---ژوزه مائوروده واسکونسلوس)



نخست
دير زماني در او نگريستم
چون
نگاه از او باز گرفتم
همه چيز در پيرامون من
به هيئت او در امده بود.
پس
آنگاه دريافتم كه مرا از او گريزي نيست.

شاملو




بر آتش تو نشستيم و دود شوق بر آمد
تو ساعتي ننشستي که آتشي بنشاني


What about me?

Thursday, January 14, 2010

And I want you to promise me
that you're gonna tell my child
that you're gonna tell my child how much they're loved every day
and remind them how lucky they are...To be free.
Because we are.
We're free now.
Finally.
We're free...


Tuesday, January 12, 2010


_راستش رفتم که پیش یکی از خودم دفاع کنم..
اما نیومده بود برای سرزنش یا هرچیز ناخوشایند دیگه..
اومده بود توی کوچه های این شهر خاکستری بام راه بره...
فکر می کردم همه چی دو دستس..سیاه و سفید..
اما الان فکر می کنم همه چی یه رنگه..خاکستری..خاکستری..
چه همراهی خالصی..چقدر حال منو خوب کرد این آدم..فهمیدم از اولشم فقط همینو می خواستم..
یه همراه،بی قضاوت،یه گوش که بهت گوش کنه...
یه نگاه که بهت بگه:می فهمم، صبرکن،می گذره...
روانشناسا و روانپزشکا هم اگه با آدم میومدن و توی کوچه ها و خیابونا راه می رفتن
و حرفای پرت و پلا میزدن از همه چیز و هیچ چیز..آدما بیشتر به سراغشون میرفتن..
خیلی ساده درک شدم از طرف آدمی که ربطی نداشت..به ظاهر..اما درکم کرد..
حتی گاهی در سکوت..
حس می کنم دیگه تو تاریکی مطلق نیستم..ابر سیاه بالای سرم هنوز هست..اما حداقل دیگه
نمی باره..فعلا برای مدتی صبر کرده..
_اوه..گود فور یو..
_هه..نمی دونستی..
_نمی دونستم؟ چی رو؟
_اینکه خیلی وقتا میرم تو خیال..
_یعنی..؟
_آره..
_خب ..ارزش یک بار خیال کردن رو داره..نه کمتر نه بیشتر..
_بذار خیال کنم..
بذار حالا که تنم در پیچکای گشنه و سمی فرو رفته یه کم خیال کنم..کمی..تا قسمتی..

Monday, January 11, 2010



دست و پاهای آخرتم بزن...مهم نیست..کمی وقت مونده..



I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind...
My mind...my mind...

Sunday, January 10, 2010



تصور دست های آن زن،
وقتی در موهای آن مرد فرو می رود،
حالم را بهم می زند.

لطفاً این کتاب را بکارید/ ریچارد براتیگان


Thursday, January 7, 2010



خدا؟


Wednesday, January 6, 2010



بشکاف
تمام چیزهائی را که برایت بافتند.
تمام چیزهائی که بافتی..
بشکاف..
بگذار و بگذر..

Sunday, January 3, 2010



دختر مورد علاقه من؛
دختری ست که بتوان با او شوخی کرد.
و این خصلت بسیار نادری در زن هاست.

اندوهی ژرف/ یاسمینا رضا


Friday, January 1, 2010