Monday, January 25, 2010


رویاهای من قریه من است..


کافیست آدم باشی
کافیست بخواهی آدم بشوی
کافیست ببینی
کافیست بخواهی ببینی
کافیست حس کنی
کافیست بخواهی حس کنی
نمی گذارند..این دنیا برای هیچکدام از اینها آفریده نشده است.
دیگر شب هم از ظلمت خود وحشت نمی کند.
همه چیز باید در چهاردیواری وجودت بماند و لحظه ای بیرون نرود..

Friday, January 22, 2010


-----------------------------------------------------------------------------------------------
ساده است نوازش سگی ولگرد.
شاهدِ آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می‌رود
و گفتن که: «سگ من نبود.»

ساده است ستایش گلی،
چیدنش،
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.

ساده است بهره‌جویی از انسانی؛
دوست داشتنش بی‌احساس عشقی؛
او را به خود وانهادن
و گفتن که: «دیگر نمی‌شناسمش.»

ساده است لغزش‌های خود را شناختن؛
با دیگران زیستن به حسابِ ایشان
و گفتن که: «من اینچنین‌ا‌م.»

ساده است که چگونه می‌زییم.
باری،
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.

ساده است با دوستی دیگر نشستن
خوردن ذرت و بلند شدن و رفتن
و گفتن که دوست قدیمیست...عددی نیست..رفته است.

Sunday, January 17, 2010



زلال که باشی،آسمان در توست..


Friday, January 15, 2010


رفيق
باد
ما را برد.
.
.
در مكاني كه ما نفس ميكشم
آرزوي اشك به شدت دست يافتنيست.
.
.
مشكل از كجاست؟
که
تو هيچ اتفاق و داستان و ماجرايي نه آدم بده ام نه آدم خوبه!
.
.
خواب مي ديدم مردي بودم كه ميتوانست احساس خود را نشان دهد.
.
.
امشب تو خيابون ميپلكيدم و به آرزوها فكر ميكردم
آرزوهايي كه ديگه آرزو هم نيستن
چندتا رويا كه لياقت فراموشي هم ديگه نداره.
.
.
باز خواب دويدن توي يه آب كم عمق وقتي كه اون موجودات ريز لاي انگشتاي پام رو قلقلك ميدن.
.
.
عاقله مردي که در سير مسيري نپخته اما سوخته و دود شده و به هوا رفته..
.
.
نه وزشی
نه جریانی
هیچ
سکون
خلسه شاید
شاخه ای هم نمی جنبد
باد هم نمی آید
من هم نمی روم
ایستاده ام
در سکوت



بالاي يه تپه يه كليسا بود.
مي پرسيدم كه اينا ماشيناشون رو چگونه آوردن اين بالا
لبخندي ميزدي و ميگفتي كه ارمنيا بلدند.
تا شب رو مهمون كشيش پير بوديم
وقت رفتن شمعدوناش رو ندزديديم
وقت رفتن مقداري پول گذاشتم واسش
نوشته بودم كه : تو منو پناه دادي وقتي كه هيچ جا نبود
ما رفتيم و تو دلت ميخواست بمونيم
ولي نميدونستي كه راه ما ادامه داشت........




"...احساس كردم كه محروم ترين فرد دنيا هستم .شيشه ليكوري به يادم آمد
كه رويش چند فرشته اسكاتلندي رسم شده بود.لالا گفته بود:(اين يكي من هستم) گلوريا
يكي ديگر را نشان داده بود.توتوكا يكي ديگر را براي خودش انتخاب كرده بود. و من؟
چيزي جز يك كله كه در پشت سر همه بود و تقريبا بالي هم نداشت نمانده بود.چهارمين
فرشته اسكاتلندي كه فرشته كاملي هم نبود....من هميشه آخرين نفر بودم.وقتي بزرگ شوم
آنها خواهند ديد.يك جنگل آمازون ميخرم وهمه درختهايي كه سرشان به آسمان مي رسد
متعلق به من خواهند بود.مغازه ايي پر از بطري با توده اي از فرشته هايشان خواهم خريد
و كسي حتي يك گوشه بال آن ها را نخواهد داشت."


(درخت زیبای من---ژوزه مائوروده واسکونسلوس)



نخست
دير زماني در او نگريستم
چون
نگاه از او باز گرفتم
همه چيز در پيرامون من
به هيئت او در امده بود.
پس
آنگاه دريافتم كه مرا از او گريزي نيست.

شاملو




بر آتش تو نشستيم و دود شوق بر آمد
تو ساعتي ننشستي که آتشي بنشاني


What about me?

Thursday, January 14, 2010

And I want you to promise me
that you're gonna tell my child
that you're gonna tell my child how much they're loved every day
and remind them how lucky they are...To be free.
Because we are.
We're free now.
Finally.
We're free...


Tuesday, January 12, 2010


_راستش رفتم که پیش یکی از خودم دفاع کنم..
اما نیومده بود برای سرزنش یا هرچیز ناخوشایند دیگه..
اومده بود توی کوچه های این شهر خاکستری بام راه بره...
فکر می کردم همه چی دو دستس..سیاه و سفید..
اما الان فکر می کنم همه چی یه رنگه..خاکستری..خاکستری..
چه همراهی خالصی..چقدر حال منو خوب کرد این آدم..فهمیدم از اولشم فقط همینو می خواستم..
یه همراه،بی قضاوت،یه گوش که بهت گوش کنه...
یه نگاه که بهت بگه:می فهمم، صبرکن،می گذره...
روانشناسا و روانپزشکا هم اگه با آدم میومدن و توی کوچه ها و خیابونا راه می رفتن
و حرفای پرت و پلا میزدن از همه چیز و هیچ چیز..آدما بیشتر به سراغشون میرفتن..
خیلی ساده درک شدم از طرف آدمی که ربطی نداشت..به ظاهر..اما درکم کرد..
حتی گاهی در سکوت..
حس می کنم دیگه تو تاریکی مطلق نیستم..ابر سیاه بالای سرم هنوز هست..اما حداقل دیگه
نمی باره..فعلا برای مدتی صبر کرده..
_اوه..گود فور یو..
_هه..نمی دونستی..
_نمی دونستم؟ چی رو؟
_اینکه خیلی وقتا میرم تو خیال..
_یعنی..؟
_آره..
_خب ..ارزش یک بار خیال کردن رو داره..نه کمتر نه بیشتر..
_بذار خیال کنم..
بذار حالا که تنم در پیچکای گشنه و سمی فرو رفته یه کم خیال کنم..کمی..تا قسمتی..

Monday, January 11, 2010



دست و پاهای آخرتم بزن...مهم نیست..کمی وقت مونده..



I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off of you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off of you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind...
My mind...my mind...

Sunday, January 10, 2010



تصور دست های آن زن،
وقتی در موهای آن مرد فرو می رود،
حالم را بهم می زند.

لطفاً این کتاب را بکارید/ ریچارد براتیگان


Thursday, January 7, 2010



خدا؟


Wednesday, January 6, 2010



بشکاف
تمام چیزهائی را که برایت بافتند.
تمام چیزهائی که بافتی..
بشکاف..
بگذار و بگذر..

Sunday, January 3, 2010



دختر مورد علاقه من؛
دختری ست که بتوان با او شوخی کرد.
و این خصلت بسیار نادری در زن هاست.

اندوهی ژرف/ یاسمینا رضا


Friday, January 1, 2010