Sunday, November 30, 2008


پائیز،
آخراش،
سرما،
بارون،
یادت میاد؟
همون روزای تاریک اما روشنتر از الان..روزای کنکور فوق..
همون روزای بنان و نوای اون آهنگش که شبا بعد از اومدن از دانشگاه گوش می کردی تا خوابت ببره..
همون شبایی که امید داشتی تا زندگی یه بار دیگه بهت لبخند بزنه و بتونی تموم اون ناکامیها رو جبران کنی و به دست فراموشی بسپاری..
یادت میاد؟
من که خوب یادمه! خیلی خوب یادم مونده...
"تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو برسرم سایه فکن
چو نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من.."
و بعد بغضت می گرفت..داد می زدی..
نه انگار یادت نمی یاد..اگه بیادم بهتره نیاد..خیلی بده..خیلی...خیلی..
مث یه درده که تو درونت بهت زخم میزنه و نمی تونی حتی جلوش رو بگیری...همون سوز نهان..
تموم شده..اون سال که نشد..سال بعدشم نشد..یعنی فکر کردی شد..ولی الان فهمیدی که شدن داریم تا شدن..نشدن داریم تا نشدن..




دنیای من
دنیای سیاه و پر از سختی من
بگو به انکه تو را ساخته است..بگو بیاید و مرا برهاند از این زندان
زندانی که زندانباناش نه تنها حرف می زنند که زیاد هم حرف برای گفتن دارند...

خدایا سينه ام را فراخ و گشاده دار و كار مرا آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند..

Friday, November 28, 2008


رقصم گرفته بود...آنجا کسی نبود...
.
.
_مگه نگفتی باید جنگید؟
_چرا..منم دارم می جنگم..منتهی دشمنم رو نمی بینم..دارم ضربه می خورم..تیر می خورم..
ولی نمی تونم ببینمش..نمیدونم از کی وکجا داره این ضربه ها و تیرا میاد..
_نگران نباش..بالاخره بیرون میاد..خودش رو نشون میده..
_آره..میاد..موقعی که فقط یه تیر خلاص مونده باشه که بخواد بزنه تو سرم..موقعی که دیگه نمی تونم بلند شم..
.
.
تاریک بود
رفتم
ندیدم
افتادم
تاریک بود
اومدم بالا
جلوتر رفتم
بازم افتادم
ایندفعه عمیق بود
دیگه نتونستم بیرون بیام..
.
.
اینجا و اکنون ما در ضربان قلب رفته ایم
رویاهای بر باد رفته در گذر زمان
شانسهائی که ناپدید می شوند..
دنیائیکه منتظر نمی ماند..
لحظاتی که از تو عبور می کنند...
و تو که می خواهی منفجر شوی..

فرق من با یه سگ
تو اینه که سگ از زندگی سگیش شکایتی نداره
ولی من دارم.


Thursday, November 27, 2008


ما گلچین تقدیر و تصادفیم.
خود ما..عشق ما..کار ما..مقام ما..تمام نیازهای ما..

انسانهای خوب زیادند..
خیلی دلشان می خواهد که وقتی تو تا گردن تو منجلاب فرو رفتی دست دراز کنند و تو را بیرون بکشند.
خیلی دلشان می خواهد تا حداقل با حرف زدن با تو آرامت کنند.
اما گاهی برخی از این انسانها نمی دانند..حتی به مخیلشان هم نمی رسد..نمی دانند که خود آنها ممکن است زخمی باشند بر دل..
زخمی که درمان ندارد..از آن زخمها که می گویند با مرگ هم شاید از بین نرود..چون بر روح نشسته..
آنگاه است که تو هم می میری برای اینکه آنها بیایند و با تو حرف بزنند..کمکت کنند..و هم وقتی می آیند باز زخم می زنند..نا خواسته..
چرا که برای انسان نگون بخت،عشق زخم است و بس.

Wednesday, November 26, 2008


اگه می دونستم کی داره سرنوشت منو می بافه..بهش می گفتم همش رو بشکافه..

Tuesday, November 25, 2008



Life has betrayed me once again,
I accept some things will never change.
I've let your tiny minds magnify my agony,
and it's left me with a chem'cal dependency for sanity.

Yes, I am falling... how much longer till I hit the ground?
I can't tell you why I'm breaking down.
Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?

I'm coming to an end,
I've realised what I could have been.
I can't sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask,
I admit I've lost control.

Anathema-lost control

Monday, November 24, 2008


اگه دوس داري با من ببين..يا بذار باهات ببينم...
.
.
.

گاهي نمي خواهم باور کنم.
گاهي سخت است اما واقعيت دارد.
واقعيتي که در پس حرفها و نگاههاي کساني که برايت ارزشمندند مي بيني و حس مي کني.
آنگاه نمي خواهي قبول کني.مثل کودکي بالا و پائين مي پري و عاجزانه تمنا مي کني...
.
.
.
چرا من مي خوام عادي و نرمال باشم؟
پس کي مي تونم خود واقعيم باشم؟
.
.
.
اگه به يه قدرتي برسم، حتماً تعطيلات تابستوني رو به پاييز يا زمستون منتقل مي‌کنم.
.
.
.
خدا
خدا
خدا
خدا..
.
.
.
وایسا دنیا...من میخوام پیاده شم.

Friday, November 21, 2008


Home is where somebody notices your absence...

Tuesday, November 18, 2008



باورش سخت بود...اما آمد:

اگر چـه باده فرح بخش و باد گلريز اسـت
به بانگ چنگ مخورمِي که محتسب تيز است
صُراحي اي و حريفي گرت به دست افـتد
بـه عیش کوش که ايام فتنه انگيز است
در آسـتين مرقـع پيالـه پـنـهان کـن
که همچو چشم صُراحي زمانه خون‌ريز است
ز رنگ باده بـشوييد خرقـه‌ها از اشک
کـه موسـم ورع و روزگار پرهيز اسـت
مـجوي عيش خوش از دور باژگون سپـهر
که صاف اين سر خم جمله دُردي آميز است
سـپـهرِ برشده پرويزنيسـت خون افشان
کـه قطره اش سرِ کسري و تاج پرويز اسـت
عراق وپارس گرفتي به شعر خوش حافـظ
بيا کـه نوبـت بـغداد و وقت تبريز اسـت

حافظ

Monday, November 17, 2008


کسی آمد
کسی با آینه آمد.
آینه را روبه روی تو گذاشت.
خودت را به خودت نشان داد.
حالا چگونه می خواهی ادامه بدهی؟
با اینهمه شرم چکار می کنی؟

Sunday, November 16, 2008


Round,
Like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending or beginning
On an ever-spinning reel
Like a snowball down a mountain
Or a carnival balloon
Like a carousel that's turning
Running rings around the moon
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Spinning silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Like a tunnel that you follow
To a tunnel of its own
Down a hollow to a cavern
Where the sun has never shone
Like a door that keeps revolving
In a half-forgotten dream
Like the ripples from a pebble
Someone tosses in a stream
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Spinning silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Keys that jingle in your pocket
Words that jangle in your head
Why did summer go so quickly?
Was it something that I said?
Lovers walk along a shore
And leave their footprints in the sand
Was the sound of distant drumming
Just the fingers of your hand?
Pictures hanging in a hallway
Or the fragment of a song
Half-remembered names and faces
but to whom do they belong?
When you knew that it was over
Were you suddenly aware
That the autumn leaves were turning
To the colour of her hair?

مادربزرگ گرام میگه بزرگترین غم بی پولیه
مادر محترم میگه نه بابا بزرگترین غم بیماریه
من می گم بزرگترین درد،زندگیه.

Friday, November 14, 2008


اگه هنوز نتونستی خیلی خوب وخامت قضیه رو درک کنی، می تونم با داستان اون پروفسوره و اون ظرف سس مایونز یه کم ذهنت رو نسبت به مسئله بازتر کنم. این پروفسور سر یکی از کلاساش..در ابتدای کلاس، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: 'بله'. بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. 'در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!' همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ' حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که : این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.' پروفسور ادامه داد: 'اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چکآپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.'
و من وقتی به خودم نگاه می کنم..می بینم که من اول ماسه ها را ریخته بودم و بیش از حد هم ریخته بودم..تاسف هم فایده ای نداره.
و شاید بپرسی پس جریان اون قهوه ها چی بود..اون قهوه ها فقط یه نکته ظریف داشت..اونم این بود که مهم نیست که زندگیتون چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست.

Thursday, November 13, 2008


به عکسهای سایرین نگاه می کنم و مدتهاست مبهوت یک نکته ام..
به چه جرمی مستحق چنین سیاهی بودم و به چه علتی آنان مستحق چنین پاداشی؟
اما جوابی پیدا نمی کنم.
هیچ.
فکر می کنم بدشانسی هم باید حدی داشته باشد.نه؟

Wednesday, November 12, 2008


فندکم کجاست؟
بگو
ببين من مي دانم که ديگر حتي گلبولهاي قرمز بدنم هم سياه شده اند..
ذرات مونوکسيد و ترکيبات پيچيده نيتروژن آنقدر بر روي آنها نشسته اند که ديگر نمي توانند تبادل اکسيژن کنند. مي داني بدن به يک حجم مشخصي اکسيژن نياز دارد و اگر اين گلبولهاي بيچاره نتوانند بايد تغييري ايجاد شود. اين باعث شده مغز استخوان ابله گلبولهاي بيشتري توليد کند و خوب بقيه جاها که اينقدر ابله نيستند..غلظت خون بالا مي رود.. قلب بزرگ مي شود و رگها تصلب پيدا مي کنند و ناگهان..آخ..و مي افتم..وسط خياباني...پشت ماشيني..در خواب..فرقي نمي کند. آري زياد مي دانم..زياد..زياد..تازه اگر بخواهي مي توانم توزيع رسوبات را هم درون رگهاي منتهي به قلبم برايت مدل کنم. به همين قدر که مي دانم در حال از بين رفتنم که مي دانم با رفتن من اين دنياي سياه کم نمي آورد..به هيچ کجايش هم بر نمي خورد.. مي داني آن کسي دلش مي خواهد بماند که براي ماندنش حرفي باشد..هدفي باشد و هنوز اميد داشته باشد ..و شايد خدائي بشناسد... من خدائي نمي شناسم.شايد از ابتدا هم نمي شناختم.گوئيم که اينجا جاي اين حرفها نباشد. مي گويند به بعضيها مي سازد حتي اگه يک عمر فندک بازي کنند..اما مي خواهم به من نسازد.. آري بخند و بگو
کوچولوي بابا!تو هنوز خامي..هنوز خيلي چيزها نمي داني..من مي گويم باشد..همين قدر که ديديم و دانستيم براي هفت پشتمان بس است.
به قول موريس مترلينگ،شايد چالاك‌ترين انسان نباشم، شايد بالابلندترين يا نيرومندترين نباشم، شايد بهترين و زيرك‌ ترين نباشم، اماقادرم كاري را بهتر از ديگران انجام دهم و اين كار هنر خود بودن است. اصلا مي داني؟ عقلي که به هفت سالگي نيايد..به هفتاد سالگي هم نخواهد آمد.. حالا اينکه من کجاي اين دنيا ايستاده ام اصلا مهم نيست. بي خيال باش و فقط بگو فندکم را کجا گذاشته اي؟

Monday, November 10, 2008


می دونی؟
آدم به یه جاهائی تعلق داره روحش..به یه جاهائی نداره..
واسه همین وقتی تو اون موقعیتائی یا جاهائی که بهشون متعلق نیست قرار می گیره..احساس خفگی می کنه..
و همیشه دلش می خواد بره تو اون موقعیتائی قرار بگیره که روحش به اون سمت جذب میشه..
و اگه نتونه شروع می کنه به تصور،خیالبافی،دچار توهم میشه...
قضیه خیلی سادس نباس پیچیدش کرد زیاد..

یادمون نره پشت هر مرد موفقی..یه زن بزرگ و فهمیده و عاقل وایساده که همیشه پشتیبان بزرگیه..

من معتقدم به تقدیر،حالا اینکه دست ماست یا کس دیگه..یا اصلا دست هیچکس نیست ان دیگه یه بحث دیگست.

Sunday, November 9, 2008


"سردمه...!!
مثل یک بابونه
که تو گوش ترُدش , باد , هی می خونه:
خوشگله؟!!!
سرنوشتت اینه
تو دهن پا زَن پیر , آب بشی
آفتابو از یاد ببری , خواب بشی
فردا صبحش ناغافل , یه پشکل ناب بشی"

پ.ن: باز سایه خیال.. من و پناهی..به یاد گذشته ها..

Saturday, November 8, 2008


مرده ها اطرافم می چرخند و نمی دانم چه می گویند..چه می خواهند بگویند..چرا اینقدر پیِ من می گردند..
هر جا که می روم می آیند.. می خندند..می خندند،قهقهه هاشان به آسمان می رود..گاهی آرامند..
ساکت و معصوم..چه می خواهند به من بفهمانند؟ مرگ زیباست یا زشت؟
می آیند و می روند..حتی در خوابهایم..در همه جا..دست بر نمی دارند..
.دلم آدم‌های توی فیلم‌ها را می‌خواهد
...تو فکر یک سقفم

Thursday, November 6, 2008

.تنهایی یعنی هیچ ، یعنی خالی ، از هر چیزی ، از هر حسی
هیچ کس بیش از خودم
به نوشتن معتاد نبود
.تجربه ای که از مکث گرفتم

How can I be lost, if I've got nowhere to go?