Wednesday, November 12, 2008


فندکم کجاست؟
بگو
ببين من مي دانم که ديگر حتي گلبولهاي قرمز بدنم هم سياه شده اند..
ذرات مونوکسيد و ترکيبات پيچيده نيتروژن آنقدر بر روي آنها نشسته اند که ديگر نمي توانند تبادل اکسيژن کنند. مي داني بدن به يک حجم مشخصي اکسيژن نياز دارد و اگر اين گلبولهاي بيچاره نتوانند بايد تغييري ايجاد شود. اين باعث شده مغز استخوان ابله گلبولهاي بيشتري توليد کند و خوب بقيه جاها که اينقدر ابله نيستند..غلظت خون بالا مي رود.. قلب بزرگ مي شود و رگها تصلب پيدا مي کنند و ناگهان..آخ..و مي افتم..وسط خياباني...پشت ماشيني..در خواب..فرقي نمي کند. آري زياد مي دانم..زياد..زياد..تازه اگر بخواهي مي توانم توزيع رسوبات را هم درون رگهاي منتهي به قلبم برايت مدل کنم. به همين قدر که مي دانم در حال از بين رفتنم که مي دانم با رفتن من اين دنياي سياه کم نمي آورد..به هيچ کجايش هم بر نمي خورد.. مي داني آن کسي دلش مي خواهد بماند که براي ماندنش حرفي باشد..هدفي باشد و هنوز اميد داشته باشد ..و شايد خدائي بشناسد... من خدائي نمي شناسم.شايد از ابتدا هم نمي شناختم.گوئيم که اينجا جاي اين حرفها نباشد. مي گويند به بعضيها مي سازد حتي اگه يک عمر فندک بازي کنند..اما مي خواهم به من نسازد.. آري بخند و بگو
کوچولوي بابا!تو هنوز خامي..هنوز خيلي چيزها نمي داني..من مي گويم باشد..همين قدر که ديديم و دانستيم براي هفت پشتمان بس است.
به قول موريس مترلينگ،شايد چالاك‌ترين انسان نباشم، شايد بالابلندترين يا نيرومندترين نباشم، شايد بهترين و زيرك‌ ترين نباشم، اماقادرم كاري را بهتر از ديگران انجام دهم و اين كار هنر خود بودن است. اصلا مي داني؟ عقلي که به هفت سالگي نيايد..به هفتاد سالگي هم نخواهد آمد.. حالا اينکه من کجاي اين دنيا ايستاده ام اصلا مهم نيست. بي خيال باش و فقط بگو فندکم را کجا گذاشته اي؟

No comments: