Friday, November 28, 2008


رقصم گرفته بود...آنجا کسی نبود...
.
.
_مگه نگفتی باید جنگید؟
_چرا..منم دارم می جنگم..منتهی دشمنم رو نمی بینم..دارم ضربه می خورم..تیر می خورم..
ولی نمی تونم ببینمش..نمیدونم از کی وکجا داره این ضربه ها و تیرا میاد..
_نگران نباش..بالاخره بیرون میاد..خودش رو نشون میده..
_آره..میاد..موقعی که فقط یه تیر خلاص مونده باشه که بخواد بزنه تو سرم..موقعی که دیگه نمی تونم بلند شم..
.
.
تاریک بود
رفتم
ندیدم
افتادم
تاریک بود
اومدم بالا
جلوتر رفتم
بازم افتادم
ایندفعه عمیق بود
دیگه نتونستم بیرون بیام..
.
.
اینجا و اکنون ما در ضربان قلب رفته ایم
رویاهای بر باد رفته در گذر زمان
شانسهائی که ناپدید می شوند..
دنیائیکه منتظر نمی ماند..
لحظاتی که از تو عبور می کنند...
و تو که می خواهی منفجر شوی..

No comments: