Monday, August 30, 2010



دلتنگ یعنی

روبروی دریا ایستاده باشی و

خاطره ی یک خیابان خفه ات کند

مجتبی صنعتی




انگار واقعا عشق یک بار می آید و مابقی تنها پیش مقدمه ایست برای آنکه
وقتی که می آید آماده باشی.
هیچگاه فکر نکرده ام که اکنون آماده ام..
گاهی در درون کم میاورم از این حجم بزرگ..اما مبارزه می کنم
گاهی حس می کنم که تنهاترم در مقابل یک توده عظیم غیر قابل کنترل..
گاهی خوشبختی بیشتر از این نیست
گاهی ترسی مردانه است..خوب دقت کن ترس مردانه خیلی فرق دارد..
اما روز و روزگار می گذرد و من می دانم هر افتاقی که بیفتد من به آن غار تاریک باز نخواهم گشت..
مانند رابرت دنیرو که در فیلم هیت به پاچینو برگشت گفت: " من دیگر به زندان بر نمی گردم ، حتی اگر بمیرم.."
و مرد.

.
.
تو شوخی شوخی حرف از رفتن میزدی و من جدی جدی نابود میشدم

Saturday, August 28, 2010



از خواب قصه بلند شو
اسب چوبیت رو رها کن
ماه پیشونی مال قصه اس..



Thursday, August 26, 2010




‏تنهای اول...هیچ کس همراه نیست

Wednesday, August 25, 2010



خب آره دیگه
می دونی
عبور کردن سخته مث وقتی که وا میسی و آدما ازت عبور می کنن..رد میشن..
هرکسی به یه بهونه ای..
وقتی بزرگتر بشی واست تعریف می کنم داستان آدمائی رو که ازشون عبور کردم
و کسانی رو که ازم عبور کردن..اسم تک تکشون تو ذهنمه..
آره..


Friday, August 20, 2010



و استناد می کنم به روزایی که فکر می کردند من خرم...

Thursday, August 19, 2010



دلتنگیات که تمومی ندارن ، لااقل بلند شو راه برو
آدمها رو ببین..بذار تو رو ببینن..
راه برو..از این طرف به اون طرف..
پخش بشن دلتنگیات تو هوای مسموم این سرزمین..
.
.

.Vittorio : Well, personally, I trust the engineer. He sounds okay to me. This is a professional job
[Turns and looks at Sarte]
!Vittorio : You're the one I don't trust
? Sarte: Me
Vittorio: Yeah, you! All your brains are below your belt! You almost got us all in cold storage last night playing games in a whorehouse

(Le clan des Siciliens-Henri Verneuil -1969 )


آدم ها
فراموش نمی‌کنند؛‏
فقط
دیگر ساکت می‌شوند
همین.‏


Wednesday, August 11, 2010



به یاد رفته عزیزم که تاب موندن نداشت و از پیش ما رفت..
"در گلستانه" گوش میدم..
حس تدریجی مرگ..با امیدی به موندن که به هم نمی خورن..
من به خدا بدهکارم..زیاد..انگار خیلی زیاد..



Monday, August 9, 2010



اتفاق عجیب این جاست،
هر کجا که می روم
تو یک طورهایی همان حدودها دیده می شوی.
بعضی ها به زور حرفم را باور می کنند،
می پرسند مگر می شود
یک عمر زیر باران زیست و خسته نشد؟

سیدعلی صالحی



Friday, August 6, 2010


قبرهایی از پیش کنده شده...
کلی گورکن با دندان‌های زرد و چهره‌های خندان با
بیل و کلنگ‌های‌شان بالای قبرها ایستاده‌اند...منتظرند ...



فهمیدن چیزه بدیه
و من خیلی وقتها می فهمم



فراموشی پس از زخم
زخم پس از فراموشی
این همه روزگار ما بود

احمدرضا احمدی



اگرچه من به چشم تو، کمم،قدیمیم،گمم....اگرچه..


Sunday, August 1, 2010



همه می ریم
یکی یکی
خودمون رو می گم
فقط خودمون
یعنی این خونواده که طاقت اینهمه بی هنجاری دنیا و آدمای داغونش رو نداره.
نگران نباش دائی..هممون میایم..