Friday, September 16, 2011


"یک آدم بزرگی می گفت تمام آدمها همیشه به تو از جائی ایراد می گیرند که ضعف خودشان است
راست می گفت
مثل داستان ورود به حریم خصوصی!! "

.
.

تو باختی

بس که گوش ندادی
بس که هرچه که دلت خواست دیدی و مابقی را ندیدی

نشانه ها را هیچ، هیچ نگاه نکردی

به قول خودت نشستی و دیدی چیزهائی که را که نه به تو ربط داشت نه به من

من تنها برای فراموشی تو پا به مسیرهائی گذاشتم
که نه تنها تو رو از یاد من بیرون نبرد

بلکه از خود بی خود ترم کرد

تو و مثل تو هرچقدر هم بزرگتر شوید بازهم خودتان را به ندیدن می زنید و اینجوری راحتترید

ساده است
گفتن حرفهایی که فقط بهانه است

کنتس عزیزم
به زودی پائیز می رسد
و من خواهم رفت
به جائی که دیگر برگشتی از آن نیست

تو بمان با آدمهای بزرگ
من کوچک بودم
دیده نشدم
جائی که باید
جوری که باید
من کوتوله عاشقی بودم که نباید حرف می زدم
باید می رفتم
خیلی زودتر از اینها
هیچکدام از حرفهایم یادت نمانده
درسته؟

نه
هیچکدام من یادت نمانده
و این من را سبکتر می کند برای رفتن و دور شدن

و تو هم خودت رو اینگونه آرام کن که من خوشبختم و خوشحال
بالاخره ما همیشه باید بهانه ای برای کندن داشته باشیم دیگر
ما که هیچوقت برای ماندن و ساختن نیامده ایم
نمانده ایم
ما عادت داریم در مقابل به در ودیوار زدن طرفمان
بی تفاوت بشویم و فراموش کنیم که گلدان را آب باید داد
ما عادت داریم بگوییم هی فلانی داری آرامش من را بهم میزنی با حرفات
با بودنت

پس به خاطر سنگفرشی که باید تو را به من می رساند
و اکنون مرا در بر خواهد گرفت

برایت می گویم که تو باختی
مرا باختی
هرچند من هم تیم تو بودم
هرچند من یار تو بودم
با تو
یار تو

تو باختی
چرا که هیچوقت منصف نبودی

منم باختم

تمام نا تمام من دیگر تمام نمی شود.


ممنونم از تو

au revoir






چقدر به تو محتاجم!

هنگامی که فصل گریه می رسد

چقدر که باید در پی دستانت بگردم

در خیابان های شلوغ و خیس

Thursday, September 15, 2011


اونجا فقط نیم ساعت با اینجا فرق داره
.
.
مث قصه تلخ صداقت
.
.
من شاید صادق ترین نبودم
اما
دیوونه ترین
قطعا
.
.
شاید

این شبها که حرف دارم و نیستی

به آن شبها که حرف داشتی و نبودم در ...
.
.
هيچ لذت اصيلی بی‌درد ممکن نيست.
گاهی بايد بیست و نه سال زندگی کنی فقط برای چند دقيقه‌ی کوتاه، تا به خود بيايی و فکر کنی: ارزشش را داشت.
زندگی هنوز ارزش زندگی کردن دارد، به خاطر همان چند دقيقه‌های کوتاه گاه به گاه.
.
.
دلم
آه
دلم
آخ
دلم
واست
خیلی
تنگه
.
.
forever..seeking..
.
.
واسه رفتن
همیشه یه جا کم میاری
همیشه یه چاله هست
که برای پر کردنش
باید تمام گذشته رو خالی کرد
باید گشت
دنبال دلیلی محکم تر
و هر چیز رو وارونه کرد
برگشت و این بار سنجیده تر
تا انتهای این هذیان پرید
.
.
خوشایند نبوده است هیچگاه
حتی تماشای این میدان
مرد خود را می خواهد
که من نیستم
.
.
ادامه این بازی
با این انگیزه که دیگرون خوب شن
که بیان شادی رو دو دستی تقدیمت کنن
مسخره ست
باید لذت رو
اگه چیزی تهش هست
از کثافت ترین جاهای زندگی
حتی وقتی لجن تا بیخ گلوت زده بالا
بکشی بیرون
.
.
با دست آرام می زنم روی شانه ام.مثلا تو پشت سرم ایستاده ای . مثلا دست ، دست تو بود و تو زدی روی شانه ام . بر می گردم و با دست دیگرم ، دستی را که دست تو بود می گیرم . می کشمت به طرف خودم . حالا من مثلا تو هستم که دارم تو را بغل می کنم . حالا مثلا تو را بغل کرده ام ...

ها کردن – پیمان هوشمند زاده



یاد نمی‏ کنی از سوگند نیم خورده یی که به من دادی
و ایمانی که به دست های تو آوردم
آن روز که هر بهانه یی داشتم، گرفتی
و هیچ فکر نکردی چقدر می تواند نزدیک شود دریا
به مردی که دلش را
مثل بقیه فرصت هایش از دست داده است


ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد / بهزاد زرین پور

Wednesday, September 14, 2011


نمی تونی، بمیر
بهترین کار اینه

Tuesday, September 13, 2011

Tu peux courir au sud
Quand tu as le cœur en panne
Brûler ta solitude
Dans des feux de savane
Et dire que la chaleur
C'est ta seule religion
Et courir ton bonheur
A tous les horizons

Tu peux croire au soleil
Comme croyaient les Incas
Mourir comme une abeille
Au soleil de Lima
Et venir dans mes bras
Pour me dire que tu m'aimes
Quand ce mensonge la
Tu n'y crois pas toi-même

Sans amour
Le soleil n'existe pas sans amour
Quand tu brûles c'est que t'as froid côté cour
Rien ne te réchauffera
Sans amour
Le soleil n'est qu'un décor pour un jour
Un point blanc, un astre mort sans amour
Qui ne touche que ton corps
Sans amour
Tu cours après les truquages, les recours
Tu te saoûles d'éclairages, de faux jours
Ta vie n'est qu'un maquillage tu te goures

Tu veux tout essayer
Pour mieux brûler ta vie
Et tourner sur un pied
Comme font les toupies
Tu veux tuer le temps
Pour le temps qui te restes
Et tenter l'accident
Sur l'autoroute de l'est
Tu veux tenter le rire
Et tu n'es que cynique
Essayer les délires
Les peyotls au Mexique
Et croire que c'est la vie
Et dire que c'est l'amour
Et jurer aujourd'hui
Que tu m'aimes toujours

Sans amour
Même le rire n'existe pas sans amour
Quand tu ris c'est que t'as froid côté cour
Rien ne te réchauffera
Sans amour
La chaleur n'est qu'un décor pour un jour
Un point blanc, un astre mort sans amour
Qui ne touche que ton corps
Sans amour
Tu cours après les truquages, les recours
Tu te saoûles d'éclairages, de faux jours
Ta vie n'est qu'un maquillage tu te goures
Sans amour
Notre vie ça devient quoi sans amour
Ça devient n'importe quoi côté cour
On l'avait pas vue comme ça sans amour

Sans amour
Le soleil n'existe pas sans amour
Quand tu brûles c'est que t'as froid côté cour
Rien ne te réchauffera
Sans amour
Sans amour

Saturday, September 10, 2011


















Si vous m'aimez....Laisser cet homme pour moi


parce que,

J'accepte ma mauvaise histoire,

Je sais que les choses que vous voulez de votre partenaire,

Je me suis améliorée,

mais la plupart d'entre eux, je t'aime plus que tout autre chose,

C'est ce que je suis sûr de..

Laisser cet homme pour moi..


آدما تو مراحل مختلفی از زندگیشون دنبال
یک جریانی ، اتفاقی و یا آدمائی می گردند که
ازش متنفر بشن و این تنفر بهشون انگیزه بده
اونا بعد از له کردن اونا شروع به ساختن و بالا رفتن می کنن
بعد از مدتی وقتی داستان زندگیشون رو می بینی میبینی نه تنها
سرانجام بدی نداشتند بلکه واقعا به خوبی و خوشی
خوشبخت شدند و رفتند پی کار و زندگیشون
و من
در این روزهای تموم شدنم اعتراف می کنم
که خوشحالم
ازینکه می بینم منم به نوعی عامل پر.از و خوشبختی شدم

Thursday, September 8, 2011


چه کسی باور می کنه؟
.
.
.
آه
.
.
.
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم...

کمی فکر کنیم
کمی سعی کنیم فراتر فکر کنیم
یه بار دیگه
خیانت معنای بالائی داره
آره
تو خیانت کردی
به من
به خودت
به حرفات
به قولات
به تموم لحظه های خوب و تمام لحظه های بد
و حالا اسمش رو نتونستن بگذار
ما واسه کارامون همیشه یه اسمی میگذاریم
اما همه چیز تو دنیا یه اسم مشخص داره
که تو تموم جوامع ثابته
با کلمات بازی نکنیم
من حماقت کردم
تو خیانت
می تونی بگی نتونستی و منم میتونم بگم نتونستم
اما واقعیت عوض میشه
یا فقط ما آرامش ظاهری پیدا می کنیم؟


مگه نرخ خوبي چنده

كه تو برگاي برنده

تو به اين راحتي سوختي
.
.
حقیقت تلخ است، زندگی با تو شیرین بود.
.
.
نمی تونی

Wednesday, September 7, 2011



یه روزی حقمو از این زندگی از نداشتنت می گیرم


یک روزی می رسد که آدم بر می گردد و می بیند مدتهاست که گذشته از آخرین صحبت .آخرین دیدار. آخرین آغوش و هنوز زنده است.فقط زنده است..یعنی نفس می کشد

می دانم که می روم
خوب می دانم که به زودی می روم
و به این سادگیا نخواهد بود
رفتنی بی بازگشت
می دانم که تمام پلهای پشت سرم را هم خراب خواهم کرد
دلم برای همه تنگ می شود و برای 30 سال زندگی
ولی
می دونی
دیگه هیچی واسم هیچ اهمیتی نداره
مث تموم چیزای با ارزش دنیا که دیگه ارزشی ندارن

Tuesday, September 6, 2011



برای من و
برای ادامه زندگی
چیز خاصی لازم نیست
یک اتاق کوچک،چند کتاب ،کمی طناب
و یک دوست خوبِ خوبِ خوب
که از زیر پای من
چارپایه را بکشد

.
.

اولین نشانه های شروع فهمیدن، آرزوی مرگ است.
فرانس کافکا

.
.
نبودن هیچ کس سخت نیست…

فراموش کردن یک بودن سخت است…

.
.

به خدا توکل کن: گه خاصی که نمیتونی بخوری، پس خونسردیتو حفظ کن منتظر باش ببین چی پیش میاد

.
.

خاطره الکل نیست که بپره ، خاطره خاطرست ، تو ذهنت می مونه بیچارت می کنه...

.
.

آیا می دانید؟
وقتي كسي را دوست داريد....
بدترين حالت... احساس تنفرش به شما نيست
بدترين حالت اين است كه هيچ احساس خاصي به شما نداشته باشد

.
.

جهنمی بدتر از آن نيست
كه مدام
به ياد بياوری
مدام
بوسه ای را
كه اتفاق نيفتاده است. . .

ریچارد براتیگان

.
.

خلاصه شما به ما یاد دادی
که زود یادمون بره همه چی
همه خوبیها
آخ آخ



می دونستی یه چیزی رو؟
تو دیکتاتوری
یه دیکتاتور به معنی واقعی
ازون دسته دیکتاتورائی که حرف زور می زنن
ازون دسته هاش که واقعا یه چیزائی باورشون میشه
که خودشون رو گول می زنن
بزرگترین دروغا رو می گن و گفتن
اما پاشون رو میزارن رو سرت و می گن تو دروغگویی و من به تو اعتماد نمی کنم
آری
تو یک دیکتاتوری که نزدش دیگر هیچ التماس و خواهشی جواب نمی دهد


Monday, September 5, 2011



مرا با تو به چه ماند؟

Sunday, September 4, 2011







واقعیت این است که هر دستمال توالتی، روزی تمام می‌شود


حالا مدتی ست
ذهنم را خالی کرده ام
از خیال
و دلم را از امید

نشسته ام لب ایوانِ روزمرگی
و نگاه می کنم
به این روزها
که برای خودشان می روند

رسیده ام به بی حسی
به بی تفاوتی

رسیده ام به حس برگی که می داند
باد از هر طرف که بیاید
سرانجامش
افتادن است ...


به انتظار فصل تو ، تمام فصل‌ها گذشت...

اگه واسم بمیری
منم واست می میرم و
قبرای ما کنار هم میشن مثه دو تا عاشق که
لباساشونو با هم
می برن لباسشویی بشورن
اون وقت
اگه تو صابون بیاری
منم پودر سفید کننده رو می آرم

براتیگان

هرآنچه گفته باید باشم گفته‌ام آیا؟


تا حالا شده تو تنهاییات فکر کنی که بعد اینهمه رد درخواستش چرا این آدم
هنوز اینجاس
دلیل اینهمه اصرارش چیه؟
چرا روش کم نمیشه؟
چرا کم نمیاره
خیلی وقته ها..خیلی





نه
شاید من
هیچی نیستم
نه همصدا
نه همراه
اما
هستم
هنوز هستم
هنوز همونم که ادعا می کرد
من عوض نشدم
حرفای تو از ندیدن منه
نه از چیز دیگر

مرد امروز
پیامبری شده بود که هرچه وحی به او می رسید
با بی میلی نگاه عمیقی به روبرویش می کرد و با صدایی از تهِ رگه ها ی حنجره اش می گفت:
قوم من خسته اند خدا
خسته اند
شده بود پیامبری که دیگر به
خودش هم
ایمان نداشت

Friday, September 2, 2011


رابطه ای رو که مرده
هر پنج دقیقه یکبار نبضش رو نگیر
دیگه مرده



Thursday, September 1, 2011



مرد نبوده‌اي كه بداني
سرت روي بازوانم
يا ناخنت در گودي آرنجم
امنيت تو نيست ... امنيت من است



این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد.

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام.

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم یا نه.

کسی که می گریزد

از گم شدن نمی ترسد.