Saturday, January 31, 2009


لیوانی در دست
روی یک صندلی راحتی
و صدائی که از ان دورها بیاید
یا نیاید
بلند
کوتاه
خیلی دور
خیلی نزدیک
"آه که من دوش چه سان بوده ام.....آی که تو دوش که را بوده ای..."
گاد بِلِس مولوی..


زمان فرار من هم خواهد رسید.
آن روز که دیگر معنی مرا فهمیدنت دردی را دوا نخواهد کرد.
من مدتهاست که فهمیده ام آنچه را دیگران نفهمیدند.
و نمی دانم که تو چه می دانی..تو همیشه بسته بازی کردی..همیشه.
و من در بن بست مطلق دام تو عقب و جلو کردم و به این ور و آن ور زدم.
هدیه سکوت من تنهائیست و این تنهائی ذاتی نیست.حقیقیست و ظاهری نیست.
کلاغی بر درخت من عاشقانه ساخته و تو و بزرگتر از تو بی آزارید..بی رنج و درد برای من.

Friday, January 30, 2009



زياد ايده گنده اي پيدا نکن..
اون چيزائي که فکر مي کني اتفاق نمي افتن..
تو خودت رو سفيد کردي و پر از شلوغي و سرو صدا و سرگرمي..اما يه چيزي هنوز گم شده..
آره..وقتي پيداش مي کني موقعيه که ديگه رفته..
موقعي حسش مي کني که در حقيقت چيزي رو حس نمي کني..
تو از مسير خارج شدي..
پس زياد ايده بزرگي پيدا نکن..
اون چيزائي که فکر مي کني اتفاق نمي افتن..
تو مي ري به جهنم واسه فکر پليدي که در سر داشتي...
آره.

Tuesday, January 27, 2009



_مدتهاس ازت خبری نیس...حتما کارات ردیفه و اوضات خوبه که یاد ما نمیفتی..
_کاش دقیقا همین بود که تو می گی..ولی واقعیت اینه که مدتهاس که خودم رو به یاد نمیارم..


Friday, January 23, 2009



کپک زدن تنها چیزیه که هرجا و هر زمانی رخ میده.
عادت می کنم.
هی گوش کن
میشنوی؟
صدا میاد..موریانه ها..
فکرشو بکن
من
با اونهمه ادعا..
Share my cup
Tie me up
Never part
Break my heart
Go to sleep
Wound me deep
Be at peace
Make me bleed
Do no harm
Twist my arm
Lie with grace
Smash my face
Kiss the ground
Drag me down
Stop the noise
Smash my toys
How does it feel without your drugs?
How does it feel without my love?

Thursday, January 22, 2009


فقط می خواهم کسی بیاید و دوباره برایم ندای امید بخواند ...خدا به دادش برسد.



بارون بارونه..زمینا تر میشه..
گل نسا جونُم ..کارا بهتر میشه..
گل‌نسا جونُم تو شالیزاره..
برنج می‌کاره ،می‌ترسُم بچاد
طاقت نداره طاقت نداره...
دونه‌های بارون ببارین آروم‌تر
بارای نارنج داره می‌شه پر پر
گل‌نسای منو می‌دن به شوهر
خدای مهربون تو این زمستون
یا منو بکش یا اونو نستون
بارون می‌باره زِمینا تر میشه
گل‌نسا جونُم کارا بهتر میشه
گل‌نسا جونُم غصه نداره
زمستون می‌ره پشتش بهاره..

هاهاها!!زِکی!!

Tuesday, January 20, 2009



من به کودکی خود معتادم وافسوس که چهره درهم و سیاه و پوچ این آدمهای زندگی من اصلا مرا
به یاد کودکی سپیدم نمی اندازد.
من به بازیهای ساده و بی ریای کودکی خود معتادم و افسوس که بازیهای اینان با من و
بازیهای من با اینان بوئی از انسانیت نبرده و برد و باخت برای همه به قیمت تمام زندگیست.
من به کودکی خود معتادم و خسته از اینهمه آدم بزرگ و خودم..من فقط دلم بالکن تنهائیهایم را
می خواهد و بس.



هی،هی
ما هم می مردیم.

وقتی اینهمه از دور و بریا خسته ای
خب بهتره بری.
بری و تا مدتی پیدات نشه دور و بر دور وبریا..

I want you to know
That I could go anytime

Sunday, January 18, 2009


حواسم نبود.
-
خیال باف احمق.
-
رسما تعطیلیا.
-
یه خواب راحت؟؟
-
پشتش باد خورد.
-
خدای بیگناها.
-
ماه سیاره است.
-
خسته ام از اینکه مث نکبتی.
-
شوالیه بازی.
-
فاشیستا.
-
مرگ تو زمانش.
-
خدائیش خیلی ابریه.
-
کمی هم تلخ عین اسپرسوی دوست داشتنی.
-
گل یاس سپیدتم شد..بیشتر غصه ندارم.
-
همیشه آف.
نِوِر آن.
-
این قاتل در حال فرار.
-
بخواب کوچولو..فقط بخواب.
-
تا نفهمی دل من.
-
ازم همه چیم رو دزدید.همه چیمو.
-
بیاییم با طبیعت آشتی کرده و با کلمات بازی نکنیم.
-
هنوز می تونم زمین رو ببینم..

Saturday, January 17, 2009


مستِ مست،
بالاترين نقطه مي‌ايستم،
و
سقوط خودمو تماشا مي‌كنم.

Friday, January 16, 2009


دیگر هیچ چیز مرا به این زندگی متصل نمی کند..

Thursday, January 15, 2009

it's cloudy now
it's cloudy now
it's cloudy now
it's getting cloudy now..
we are a fucked up generation
it's cloudy now
a fucked up generation
it's cloudy now
we gotta get out of here
it's cloudy now
a fucked up generation
it's cloudy now ...

Wednesday, January 14, 2009




زندگی می کنیم
انگار که فردائی نیست.
و دیروزی.

Saturday, January 10, 2009



بیل: من به مامان شلیک کردم..نه اینکه تظاهر کنم به شلیک، مث بازیایی که ما می کنیم..
من واقعی بهش شلیک کردم.
بی بی-چرا بابا؟می خواستی ببینی چه اتفاقی میفته؟
بیل: نه،من می دونستم که چه اتفاقی میفته وقتی به مامان شلیک کنم،
چیزی که نمی دونستم این بود که وقتی به مامان شلیک کردم سر خودم چی ممکنه بیاد.
بی بی: چی شد؟
بیل: خیلی ناراحت شدم و اون موقع بود که فهمیدم بعضی چیزا وقتی انجامشون بدی
هیچوقت بازگشت ندارند.

kill bill Vol.2


Friday, January 9, 2009



و ما چقدر فاصله ها و رابطه ها را آزموديم،
عاطفه ها را نيز،
تا دانستيم
كه عمق جدايي ها
بسي بيشتر است
تا سطح دوری ها...

مفتون اميني



زندگی ساده است.
انسانها نیز به همین سادگی بازیگرند.
و از دست دادن یک واقعیت تلخ همیشگی.
من با این واقعیت تلخ مبارزه خواهم کرد
و روزی نشان خواهم داد
و روزی تمام گذشته سیاه خود را آویزان خواهم کرد.




برگ از درخت خسته می شود،پاییز بهانه است.


Sunday, January 4, 2009


اکنون
تمام کابوسهایم نیز نام مرا می دانند.

Saturday, January 3, 2009



سردت که باشه
هیچ چیز قانع کننده ایم که واسه گرم شدنت نباشه
اونوقت عادت می کنی به مزخرف گفتن و مزخرف شنیدن.
حالا فرضا که گرمت هم بشه..بازم مزخرف می گی.
کلا میشی بی سر و ته و بی معنی.
..
.
زندگی باید کرد.
.
..
زندگی درست اونجائی خوب میشه که بتونی یه پشت پای اساسی بزنی به یه سری چیزا.
مثلا این مرز باریکی که بین وابستگی داغون هست به احساس و امیال و عقل و تدبیر.
باید گاهی بتونی کنترلش کنی.
واست همیشه چمن سبز باشه نه رنگای دیگه.
..
.
و آن گاه بود که مسیح کوچک با تمام اندوهش ظاهر شد..
.
..
عادت می کنی.
به دری و بری شنیدن.
میشه جزئی از وجودت.
به نظرم بزرگترین آدمای دنیا هم یه دوره ای از زندگیشون احساس حقارت زیادی کرده اند.
..
.
یه جای این زندگیم داره می لنگه.
دارم جستجو می کنم.
لطفا مزاحم نشوید.
با تشکر.
.
..
اوه خدای من
تو کجا بودی؟کجاها رفته بودی؟

Thursday, January 1, 2009



یادداشت می کنم
بدترین کریسمس تا کنون.
یادداشت می کنم نه برای شماها.
برای خودم.
وگرنه از چس ناله و این جور حرفا دیگه بریدم.
بهتر بگم که فهمیدم آخر حماقته.




چیزهای زیادی هستند که باعث ناراحتی می شوند.
و اگر به آنها اهمیت بدهی بیشتر ناراحتت می کنند.
و اگر بیشتر دقت کنی می فهمی که تابع بودن ناراحتی می آورد.
و عدم تابعیت تو نسبت به هرکس و هرچیز باعث خواهد شد تا دیگر حس بدی به تو دست ندهد.
می دانی یک مرز باریک است و خیلی سخت.
اگر بخواهی روی یک مرز باریک راه بروی تا به ان سوی پل برسی بارها سقوط خواهی کرد.
باید پذیرفت که هر چیز تاوان دارد.


الله الصمد
لم یلد و لم یولد
خدا نسبت به همه چیز عدم تابعیت دارد و همه چیز به او تابعند.
خداوند از همه چیز و همه کس بی نیاز است.
خوش به حال خدا.


یه اصل هست
دروغ بگو تا بتونی قدرتمند شی.
پولدار.
بتونی حکومت کنی.
بتونی مسلط بشی.
این اصل رو یه بار تو سین سیتی شنیدم.
ولی این روزها چه خوب می بینم.
هر بار که تلویزیون رو باز کنم..هربار که روزنامه ای بخونم.
دیگه دارم بالا میارم.
با این مردم نفهم بازی بشه عیب نداره..چون آدمای نفهم و نادان
سرنوشتی جز شنیدن دروغ ندارند.دوست دارن دروغ بشنوند.
اما آیه های قران رو هروقت و به هر مناسبت به کار می برند.
واسه اتفاقی که می دونن چرا داره صورت می گیره..واسه کشتاری
که خودشون تنها دلیل و مقصرشن...خدایا تو چطور دووم میاری؟