Monday, December 29, 2008


وقتش بود..
امیدوار باش که بریزی رو زمین..
و خودت ،خودت رو جمع بکنی.
سخته.
می دونم.
سخته.
درد داره..ولی بِکَّن!!
از این موجود منفعل و فرافکنی که از خودت ساختی.
انفجار..
و اندکی سکوت.
تاس بد را خوب بازی کن.
شاید تو هم بتوانی روزی به جائی برسی که کلاغی بر روی درخت تو عاشقانه بسازد.
قانون اول و آخر: پیش دستی.

Saturday, December 27, 2008



سال یک هزار و سیصد و هشتاد
اگر می شد بر می گشتم
آه..
خیلی وقته..خیلی..
کی برگشته؟
نو بادی
و من
چه ساده باختم و حتی نفهمیدم که باختن گاهی چه زود است.

Friday, December 26, 2008


حقیقت زندگی بی شک این است :
پسرک کوچک مو فرفری ، که با توپ زیر بغل و چشمان اشک آلود ، می بیند که همه می روند و او را تنها جا می گذارند ....
دل کوچکش طاقت نمی آورد ...

حقیقت زندگی شاید این باشد :
مرد کوچک مو فرفری ، می بیند که همه در زندگی رو به جلو در حرکتند ولی او عقب مانده است ...
دل کوچکش طاقت نمی آورد ...


شب... تنهائی... برف ....
ای انسان، آیا هنوز هم فکر می کنی آزاد آفریده شده ای؟
شب... تنهائی... برف ....
کسی اینجا یه نخ سیگار بی دود و بی بو نداره که بتونیم تو تنهائی و تاریکی اتاقمون آتیش کنیم ؟
شب... تنهائی... برف ....
بهت قول می دم از فردا فکرها و برنامه های مثبت داشته باشم. حالا میشه امشب هم...؟
شب... تنهائی... برف ....
هی گیتاریست... دیشب خدا هم با تو تا نصف شب بیدار بود؟
شب... تنهائی... برف ....
ببخشید آقای عاشق... امکان داره دستهای گرمتون را یک شب به من قرض بدین؟
شب... تنهائی... برف ....
برای بار آخر هم که شده جلوی آینه وایسا و سعی کن که از چهره خودت نترسی
....شب... تنهائی... برف ....
سه بار پشت سر هم بگو « م ن خ و ش ب خ ت م »
شب... تنهائی... برف ....
امروز که پنج شنبه است... موافقی مراسم خوشبختی را فردا اجرا کنیم؟
شب... تنهائی... برف ....
هوا خیلی سرده ؛ مگه نه ؟؟


می خواهم برایت از زندگی بگویم
از آن حجم خاکستری بی نهایت
زندگی همان بازگشت به گذشته های دور است...
شاید زندگی، همان دو ساعت پیاده روی اجباری- که خودت خواستی مجبور بشوی –باشد
و وقتی تصمیم می گیری
هر طور شده صدای این آهنگ مزخرف راکه تا ته مغزت را می خراشدقطع کنی،ساکت می شوی.
یا شاید شماره گیری تلفن
در شب،
تنهایی و غرابت باشدکه چشمهایت را می بندی تا بهتر ببینی
و دکمه ها را محکم تر فشار می دهی
آرام شستی تلفن را پایین می بری
و محکم گوشی را می کوبی

خاکستری، سبز، قهوای
می دانم زندگی
بدهکار است به من





رضا یزدانی


تقدیرهم لایک آل دِ بَستِردز این دِ وُرلد با آدم حسابی بازی می کنه و وقتی که خسته و داغون
شدی و دیگه واست هیچی مهم نبود..تازه میاد بالای سرت و می پرسه گفتی چی دوس داشتی؟؟؟


اونی که به ما نر*ده بود،کلاغ ک** دریده بود.


Monday, December 22, 2008



گاه
5 ساعت خواب بهتر از ده ساعت خوابه.
اگه توش ، خوابِ چیزا و جاها وکسائی که دوس داری رو ببینی.
و به این نتیجه می رسی که اگه یه روز از بوق سگ تا ته تاریکی و ظلمات شب اعصابت به
دلائل مختلف خرد شد،می تونی تهش 5 ساعت گیر بیاری که بمیری.می دونی چون چیزا و کسا
و جاهای مورد علاقت متاسفانه یا خوشبختانه مرده اند.



هیچکس طرف من نیست
حتی خودم
حتی خودم
حتی خودم..

Sunday, December 21, 2008



اگه یه موقعی بهت حرف زور زده شد
توهین شد
تحقیر شدی..
ناراحت شدی..
بهت برخورد..
نتونستی تحمل کنی..
برو سراغ تنها گنجت..
خودت رو راحت کن
و یادت باشه:
تصمیم ها ما را می گیرند نه ما اونا رو.

Saturday, December 20, 2008



دلم می سوزه
هر روز و هر شب
بیرون خونه
درون خونه
هر جا که میرم
دلم واسه نگهبان رستورانی که با کت شلوار و کراوات و کلاه مخصوص برفای جلوی در رو
جارو می کنه تا امثال من با غرور و افتخار به داخل بریم..
واسه نگهبان بیمارستانی که حال مریض ما رو واسه اسکناسای جیبمون می پرسه..
واسه همه آدمای فقیر و نگون بختی که جرم زیادی تو قرارگیری تو این موقعیت ندارن..
واسه خیلیائی که نمی بینم و می دونم که اگه ببینم نمی تونم رو پام وایسم..
دلم واسه خیلی چیزا می سوزه
خیلی کسا
خودم ودیگران
واسه مامان بزرگم که داره زجر می کشه
واسه آرزوهاش
واسه اینکه دلش می خواد عروسی نوه هاش رو ببینه بعد بره..
واسه آلبالو پلوئی که بهم وعده داد اگه زنده ازون بیمارستان بیاد خونه واسم درست کنه..
دلم واسه آدما می سوزه..
دلم واسه مامانم می سوزه که داره آب میشه..اونم حس می کنه..مدتهاس درد رو حس می کنه...
دلم واسه همه می سوزه ولی واسه خدا نمی شوزه..خدائی که آدماش رو انداخته تو یه دنیای فانی
پر از درد و غم انداخته و بعد عین خیالشم نیست..هر روز زجر آدما زیاد میشه..
دلم واست نمی سوزه گاد..نمی سوزه..تو هم واست مهم نیس که من چی می گم..نو پِرابلِم..
تو خسته ای..من می دونم...اینهمه سال..آدما ناامیدت کردن..ولی تو هم دیگه باید دست بکشی..
از خلق آدمائی که می بینن..می فهمن..حس می کنن..زجر می کشن..احساس دارن..باید نیاریشون
باید یه مشت سیب زمینی بیاری که نبینن و سرشون رو بندازن پایین و تازه بیان جلوت خم و
راست هم بشن..بخندن و بازی کنن و شادی کنن و تازه اخرش هم ازت ممنون باشن که به فنا میرن..
نه،نه پروردگار من، نازنین من، بابای من،مامان من،همه وجودم
با اینکه سالهاست که عاشقتم
این رسمش نیست.که تو خسته بشی و ما به فاک بریم.
این مرامش نیست که گوشات رو بگیری و ما گلومون پاره بشه.
این رسمش نیست..نکن..نکن..نذار ببینم،بشنوم..حس کنم..اینکارو با من نکن..با هیشکی نکن..
بذار این یکی دو روزی که دادی به ما اینقدر بد نباشه..بذار یه کم از ته دل بخندیم..شاد باشیم
و هر روز و شب عاقلانه و هدفمند و منطقی جلوت خم و راست بشیم و شکرت کنیم..
شکر نعمتی واقعی رو بکنیم..
دلم واسه دلم می سوزه..دل صاب مرده..که وقتی از خواب پا میشه..دنیاش رو آب برده..
دلم واسه تمام هستی میسوزه..همه آخرش سهمشون خاکه..ولی راه به خاک رفتن یکسان نیس
بعضیا به فاک میرن تا به خاک برن..بعضیا نه.
می دونم که همیشه آخرش فقط مجازاتم می کنی..تو هم بعد سالها دیکتاتور شدی؟
نمی تونی مخالفت رو بشنوی؟ آزادی بیان نیست؟
دل من رو هم خودت خلق کردی..سوختن هم کار خودت بود..پس دلم می سوزه.

Friday, December 19, 2008


خوش به حال همه شما بیگناها..

وای بر ما
وای بر ما انسانهای غافل
که به هنگام رفتن عزیزانمان تازه یاد این می افتیم که کاش نرفته بودند.

Thursday, December 18, 2008




شده ام مانند یک جنازه ای که هرکی می رسه یه لگد بهم می زنه،بعضیا اگه بتونن بیشتر میزنن..

Wednesday, December 17, 2008




وقتی دیگه از تلاش ناامید می شی؛ تلاش به ثمررساندن، تلاش صبور بودن، تلاش امیدواربودن،
تلاش قابل فهم بودن، به رنگ دیگران شدن، تلاش برای کنار گذاشتن نیازهایی که کسی نیست
پاسخ دهدش،کم کم، آهسته آهسته، اندوه ته نشین می شود در عمق وجودت.آرام می شوی...
کم حرف تر...دیگر بحث نمی کنی...پاسخ هایت تکرار روزمره گی می شود...می توانی هر
زمان تبسم کنی...با همان تلخی ته نشین شده در وجودت...نگاهت شیطنت نمی کند...
نمی چرخد...آرام نشسته در چشمانت. آنچه قبلا برایت دلبستگی بود کم کم رنگ می بازد...
آهسته آهسته تمام می شوی،تمام می شوی از درون،تنها چیزی که نجاتت می دهد یک نگاه هست
کلامی کوتاه...فشار دستی...که گرمت کند، آسوده خاطرت کند...که کسی هست با همه تلخی تو
که خستگی تو را سرزنش نمی کند...که همه تو را بی این که بگویی بفهمد…





هیچکس جای دیگری نیست.
پس بهترست تا کلمه منجی به دست فراموشی سپرده شود.


هه!
جای من خیلی وقته خیلی جاها خالیه
جای خیلیا هم خیلی وقته خالیه
کلا خیلی زندگی تخمیه.
ها؟

Monday, December 15, 2008




Je n'ai pas changé
هنوزم با دیدن انسانهای یوژوال اسکُل سیب زمینی حرصم می گیره..
Je n'ai pas changé
هنوزم عادت دارم تا پا برهنه پی چیزا و کسائی که روزی با اردنگی به آنها زده ام بدوم.
Je n'ai pas changé
هنوزم واسم آدما مهمن..حرفاشون..کاراشون..رو مخم راه میرن..رو نِروَم..
Je n'ai pas changé
هنوزم با بیمارستان مشکل دارم..با رفتن توش..
Je n'ai pas changé
هنوزم لجبازم..خیلیم لجبازم..نمی بینی دودستی این زندگی رو چسبیدم..
Je n'ai pas changé
هنوزم با دیدن بعضی فیلما،با شنیدن بعضی آهنگا میرم سرم رو می کنم تو بالش و عَر میزنم
Je n'ai pas changé
هنوزم با یه اتفاق کوچیک خوشایند الکی شاد میشم.
Je n'ai pas changé
هنوزم مث یک چهارپا به آینده امید دارم.
Je n'ai pas changé
Je n'ai pas changé
Je n'ai pas changé

هی،هی.........هی
امان از روزگار برفی.
بدبختی مثل آدامس چسبیده به آستین کت ام
چپ میرم بدبختم
راست میرم بدبختم
میشینم بدبختم
میخوابم بدبختم
بیدار میشم بدبختم...
یه جائی ،یه وقتی باس این بشکنه...
دو یو تینک سو؟



خجالت می کشی؟
از این به اصطلاح آدم که از خودت ساختی.
از کسی که دیگر حتی ده قدم هم نمی تواند بردارد.
هیچ شده ای و هیچ یعنی هیچ.


Saturday, December 13, 2008



"تو ،تو برنامه ام بودی و هستی..حتما برنامه می ذارم که ببینمت!!
یعنی در اصل تو محور دوستام بودی که می خواستم ببینمت
حالا حداقل تو بچه های شریف جزو محورشون بودی!!!"
.....
....
...
..
.
آدما
از یه نقطه شروع میشن
بعد یه سری میرن بالا
یه سری میرن پایین
بعدش بعد از مدتی
اون بالائیا،اون پائینیا رو سعی می کنن تو برنامشون جا بدن!
شِت!چرا همه چی قهوه ایه؟!!
عظمتتو جلال!!!!!!!!!!!!!!



ببار
ای ابرکم
ببار
برمن ببار..




ای
خداوند محترم و بزرگ..که مخلوقی نیست که از تو سخن نگفته باشه..
ای
پروردگار جهانیان که سپاس مخصوص توئه
ای
قادرو کریم و عادل وعالم ورحیم و رحمان و کلاً دارای یه مشت صفت ..
ای
یکتا،یگانه،بی همتا،بی شریک،تک و تنها..
ای
هوالباقی،هوالمصور،هوالنور،هوالرزاق...
ای
تا تو نخوای نمیشه، تا تو نگی نمیاد ...
ای
صاحب روز جزا و مدیریت کل هستی
ای
سلطان من،او(مذکر،مونث،غیر جاندار)،ما،ایشان..
ای
اربابِ عزرائیل و جبرئیل و اسرافیل و شیطان رجیم و غیره..
ای
محاط بر همه و همه هیچ و تو همه و همه بی تو هیچ و هیچ با تو همه و این چیزا..
ای
خالق من

من باختم.تو بردی.
اینکه معلوم بود.
کاش تو را آزمونی دیگر بود.
مرا شانسی بیشتر.
تو آدمی ساختی که اینک فریاد می زند:
تو هم با من نبودی.
اگر برین باشیم که این آدم همه چیزش به دست توست..فلسفه علت و معلول یه کم بهش گند زده میشه..ها؟


هنوز حرفاش تو گوشمه،نمی ره بیرون،هرکاری می کنم..
بلند ترین و پر سر و صدا ترین آهنگا رو گوش کردم
سرم،سرمو از پنجره ماشین تو اتوبان کردم بیرون تا باد و کوران و صدای لاستیکا وبوقا
اونو از تو گوشم..ذهنم..روحم،روح پاره پاره من بیرون ببرند..نشد..نرفت..
هرکاری می کنم دارم می شنوم..داره هی تکرار میشه...
"تو اینجا چه غلطی می کنی؟......."

Wednesday, December 10, 2008


نوزده آذر
یکی از اون روزائیه که باس از تقویم پاک بشه..
یا این یا هفت تیر..
انتخاب با توئه گاد..




روزي ما دوباره کبوترهاي ِمان را پيدا خواهيم کرد
و مهرباني دستِ زيبائي را خواهد گرفت.
روزي که کم‌ترين سرود بوسه است
و هر انسان براي هر انسان برادريست.
روزي که ديگر درهاي ِ خانه‌شان را نمي‌بندند.
قفل افسانه‌ئيست و قلب براي زندگي بس است.
روزي که معناي ِ هر سخن دوست‌داشتن است،
تا تو به خاطرِ آخرين حرف دنبال ِ سخن نگردي.
روزي که آهنگ ِ هر حرف، زندگيست،
تا من به خاطرِآخرين شعر رنج ِ جُست‌وجوي ِ قافيه نبرم.
روزي که هر لب ترانه‌ئیست،
تا کم‌ترين سرود، بوسه باشد.
روزي که تو بيائي، براي ِ هميشه بيائي
و مهرباني با زيبائي يکسان شود.
روزي که ما دوباره براي ِ کبوترهاي ِمان دانه بريزيم.
و من آن روز را انتظار مي‌کشم
حتی روزي
که ديگر
نباشم.


ا.بامداد
۱۳۳۴/۴/۵



Monday, December 8, 2008


باور کن
تقصیر من نیست
وقتی از فرط غم به خودم می پیچم و این حس آشنای سیاه و تلخ،خیلی تلخ ...حس اینکه:
چرا؟چرا من این هستم؟چرا تو این شرایط؟این خانواده؟این اجتماع؟این سرزمین؟این زمان؟
مرا مثل همیشه..مثل لعنتی همیشه ،چون ماری سیاه و زهردار در می پیچد و تا بجنبم نیش
خود را در گردنم می کند..من می مانم و درد و مرگ،درد و سوزش،درد و اشک،درد وبدترین
و نامطبوع ترین حسهای این دنیای لعنتی و نفرین شده.....خوب است که تو جای من نیستی.
برو خدایت را شکر کن..آری..خدایت..همان خدائی که می داند که هرچیز را کجا قرار دهد.

می خوای ببینی چقد دووم میارم؟
می خوای بدونی؟
پس بذار خوب واست بگم
تا وقتی نمیرم باس ادامه بدی..می دونم که تو جاودانه ای و من فانی
می دونم که زورت بیشتره..خیلیم بیشتره..ولی من مث اون مگسیم که می تونه یه فیل رو عذاب بده..
بچرخ تا بچرخیم..



Sunday, December 7, 2008


تمام بزرگتران زندگی انسان
که در قران و تمامی کتابهای آسمانی و غیر آسمانی
سفارش به رعایت احترام آنها شده است مدتیست که برایم غیر قابل تحمل شده اند و من تنها
برای رعایت این سفارش از رویاروئی با آنها فرار می کنم و سعی می کنم چندان با آنها
همصحبت نشوم،نه آنها حرف مرا درک می کنند و نه من آنقدر صبورم که بتوانم عدم ادراک
و آزار آنها را تاب بیاورم. من را به راه خویش و آنان به راه خودشان.
شاید اگر در این سفارشات قدری اصلاح صورت می گرفت بهتر بود.
چرا که ما کیفر دو چیز را در چند مرحله داده ایم و خواهیم داد.
نخست حماقتهای مکرر آنها در زندگیشان
و دوم ابرام خدا بر حفظ جایگاه نابجای آنان.

Auf der anderen Seite (edge of heaven)
by
Fatih akin



بر هر انسانی که ذره ای درک و احساس دارد واجب است تا ببیند.
و آهنگ کاظیم کویونچو رو بارها گوش کند و اشکش در بیاید.


Saturday, December 6, 2008


تا به حال
کسی به تو گفته است:
چه خوب است که زنده هستی
در آن سوی شهر ؟
کسی به تو گفته است؟
دوست من!
می‌خواهم نه بسرایم و
نه بسرائیم
فقط زندگی کن و باش
و بگذار ترانه در دل من بجوشد
بگذار فکر کنم همه‌ی آدم‌هائیکه
در پیاده رو با برگ‌ها می‌روند
تویی
تا توفانی که به من می‌پیچید
باشد که تو باشی.


خاطره حجازی


Thursday, December 4, 2008


يادت رفته؟
کودکي مدتهاست که رفته..به فراموشي مطلق دور و غير قابل بازگشت شده..


نه
این شهر من نیست
شهر من گمشده است.
شهری که مردمش را،کوچه هایش را، خانه هایش را،ماشینهایش را و حتی پلیسهایش را
دوست می داشتم.
دیگر نه اینجا شهر من است و نه اینجا.
من هویت و هستی خود را گم کرده ام.از ما دزدیدند.به راحتی خود را به آنها فروخته ایم.
حال می دانم که مشکل من چیست.

Monday, December 1, 2008


بچه که هستی وقتی اشتباه می کنی،همه می گن عیب نداره،خب بچه اس،نمی فهمه که...
بزرگتر که می شی وقتی اشتباه می کنی همه می گن خب داره تجربه می کنه،عیب نداره
اما اگه تکرار اشتباهاتت بیشتر بشه و زمان بگذره و تو بازم مرتب اشتباه کنی،این بار
همه به چشم یک احمق به تو نگاه می کنند. و این تصویر احمقانه ای که از خودت
ساخته ای تو رو به فنا خواهد داد.


خسته اي از هيبت مهجورم؟
خسته اي از هيئت غمگينم؟خسته اي؟
اين روزها من سراپا مشکي مي پوشم،آرام آرام قدم بر مي دارم..
شبها از بي خوابي مي زنم به کوچه ها و در سرما ميروم و ميروم تا که پاهايم نتوانند..
مدتهاست صبحها را نديده ام..
نکند روزي از من بپرسند ساعت هشت صبح آن روز آذر هشتاد و هفت چه رنگي بود؟
چه طعمي داشت؟اعضاي بدنم به نوبت تير مي کشند و مي سوزند..و سهم بيشتر مال اين
معده بدبخت است که بايد تاوان عادات بد و زياد من را بدهد همراه با استرس.
اين روزها چاي تلخ مي خورم...سيگار هايم بدون نياز به فندک روشن مي گردند چرا که
همديگر را دارند.بيرون از اين خانه تنهائي تا مجبور نباشم در چهره کسي نگاه نمي کنم،
تا بتوانم سلام و احوالپرسي نمي کنم.تمام شدم از بس در جواب "خوبي؟" گفتنهاي مردم ماندم
و سرسري پاسخي دادم که نه خودم راضي شدم نه آنها.
مانند برگهاي اين روزهام ،معلق بين هوا و زمين..بلا تکليف و منتظر بادي تند تا مرا از
بالاترين شاخه يک درخت فرتوت چنار به زمين افکند.
حق داري...چه بسيار مثل تو که حق دارند و داشتند.
آخر اين مرثيه شوم من سالهاست که تمامي ندارد.سالهاست که در ظاهر مي خندم و
مي خندانم و در باطن مي سوزم.شبها بعد از هر خرخوشي به خانه مي آمدم و زانوهايم
را در بغلم فشار مي دادم و اشکهايم به اندازه قهقهه هاي تمام روز در مي آمدند.
هميشه تعادل برقرار بود..پس فکر کردي معني عدالت دنيوي چيست؟خداوند عادل..
بايد به اندازه اي که مي خندي گريه کني.و هميشه اين عدالت در مورد من اجرا مي شد.
اما انگار دنيا فراموش کرده بود که آنچه اشک مي اورد با آنچه مي خنداند خيلي فرق دارد.
تاثيرش...عوارضش..ماهيتش..ماندگاريش..اما ديگر از ان خنده هاي الکي هم بي خبرم.
سراغم نمي آيد جز فرياد مانده در گلو و اشکهايي که تا دلت بخواهد بدهکارم ،
چرا که بغضم خيلي وقتا نمي ترکد تا مثل يک سوزن تمام درونم را بسوزاند از درد و
بعد تمام شدن کارمجال اشک به من بدهد چند قطره.
دل و جان برده است اين سراسر تباهي که به دست خود و ديگران رقم زده ام.
شايد ، بايد يک جائي اين رشته را پاره کرد.زماني..مکاني..
Change everything you are
And everything you were
Your number has been called

Fights and battles have begun
Revenge will surely come
Your hard times are ahead

Don’t let yourself down
And don’t let yourself go
Your last chance has arrived

Best, you've got to be the best
You've got to change the world
And use this chance to be heard
Your time is now


ha ha ha ha ha ha...

Sunday, November 30, 2008


پائیز،
آخراش،
سرما،
بارون،
یادت میاد؟
همون روزای تاریک اما روشنتر از الان..روزای کنکور فوق..
همون روزای بنان و نوای اون آهنگش که شبا بعد از اومدن از دانشگاه گوش می کردی تا خوابت ببره..
همون شبایی که امید داشتی تا زندگی یه بار دیگه بهت لبخند بزنه و بتونی تموم اون ناکامیها رو جبران کنی و به دست فراموشی بسپاری..
یادت میاد؟
من که خوب یادمه! خیلی خوب یادم مونده...
"تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو برسرم سایه فکن
چو نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من.."
و بعد بغضت می گرفت..داد می زدی..
نه انگار یادت نمی یاد..اگه بیادم بهتره نیاد..خیلی بده..خیلی...خیلی..
مث یه درده که تو درونت بهت زخم میزنه و نمی تونی حتی جلوش رو بگیری...همون سوز نهان..
تموم شده..اون سال که نشد..سال بعدشم نشد..یعنی فکر کردی شد..ولی الان فهمیدی که شدن داریم تا شدن..نشدن داریم تا نشدن..




دنیای من
دنیای سیاه و پر از سختی من
بگو به انکه تو را ساخته است..بگو بیاید و مرا برهاند از این زندان
زندانی که زندانباناش نه تنها حرف می زنند که زیاد هم حرف برای گفتن دارند...

خدایا سينه ام را فراخ و گشاده دار و كار مرا آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا بفهمند..

Friday, November 28, 2008


رقصم گرفته بود...آنجا کسی نبود...
.
.
_مگه نگفتی باید جنگید؟
_چرا..منم دارم می جنگم..منتهی دشمنم رو نمی بینم..دارم ضربه می خورم..تیر می خورم..
ولی نمی تونم ببینمش..نمیدونم از کی وکجا داره این ضربه ها و تیرا میاد..
_نگران نباش..بالاخره بیرون میاد..خودش رو نشون میده..
_آره..میاد..موقعی که فقط یه تیر خلاص مونده باشه که بخواد بزنه تو سرم..موقعی که دیگه نمی تونم بلند شم..
.
.
تاریک بود
رفتم
ندیدم
افتادم
تاریک بود
اومدم بالا
جلوتر رفتم
بازم افتادم
ایندفعه عمیق بود
دیگه نتونستم بیرون بیام..
.
.
اینجا و اکنون ما در ضربان قلب رفته ایم
رویاهای بر باد رفته در گذر زمان
شانسهائی که ناپدید می شوند..
دنیائیکه منتظر نمی ماند..
لحظاتی که از تو عبور می کنند...
و تو که می خواهی منفجر شوی..

فرق من با یه سگ
تو اینه که سگ از زندگی سگیش شکایتی نداره
ولی من دارم.


Thursday, November 27, 2008


ما گلچین تقدیر و تصادفیم.
خود ما..عشق ما..کار ما..مقام ما..تمام نیازهای ما..

انسانهای خوب زیادند..
خیلی دلشان می خواهد که وقتی تو تا گردن تو منجلاب فرو رفتی دست دراز کنند و تو را بیرون بکشند.
خیلی دلشان می خواهد تا حداقل با حرف زدن با تو آرامت کنند.
اما گاهی برخی از این انسانها نمی دانند..حتی به مخیلشان هم نمی رسد..نمی دانند که خود آنها ممکن است زخمی باشند بر دل..
زخمی که درمان ندارد..از آن زخمها که می گویند با مرگ هم شاید از بین نرود..چون بر روح نشسته..
آنگاه است که تو هم می میری برای اینکه آنها بیایند و با تو حرف بزنند..کمکت کنند..و هم وقتی می آیند باز زخم می زنند..نا خواسته..
چرا که برای انسان نگون بخت،عشق زخم است و بس.

Wednesday, November 26, 2008


اگه می دونستم کی داره سرنوشت منو می بافه..بهش می گفتم همش رو بشکافه..

Tuesday, November 25, 2008



Life has betrayed me once again,
I accept some things will never change.
I've let your tiny minds magnify my agony,
and it's left me with a chem'cal dependency for sanity.

Yes, I am falling... how much longer till I hit the ground?
I can't tell you why I'm breaking down.
Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?

I'm coming to an end,
I've realised what I could have been.
I can't sleep so I take a breath and hide behind my bravest mask,
I admit I've lost control.

Anathema-lost control

Monday, November 24, 2008


اگه دوس داري با من ببين..يا بذار باهات ببينم...
.
.
.

گاهي نمي خواهم باور کنم.
گاهي سخت است اما واقعيت دارد.
واقعيتي که در پس حرفها و نگاههاي کساني که برايت ارزشمندند مي بيني و حس مي کني.
آنگاه نمي خواهي قبول کني.مثل کودکي بالا و پائين مي پري و عاجزانه تمنا مي کني...
.
.
.
چرا من مي خوام عادي و نرمال باشم؟
پس کي مي تونم خود واقعيم باشم؟
.
.
.
اگه به يه قدرتي برسم، حتماً تعطيلات تابستوني رو به پاييز يا زمستون منتقل مي‌کنم.
.
.
.
خدا
خدا
خدا
خدا..
.
.
.
وایسا دنیا...من میخوام پیاده شم.

Friday, November 21, 2008


Home is where somebody notices your absence...

Tuesday, November 18, 2008



باورش سخت بود...اما آمد:

اگر چـه باده فرح بخش و باد گلريز اسـت
به بانگ چنگ مخورمِي که محتسب تيز است
صُراحي اي و حريفي گرت به دست افـتد
بـه عیش کوش که ايام فتنه انگيز است
در آسـتين مرقـع پيالـه پـنـهان کـن
که همچو چشم صُراحي زمانه خون‌ريز است
ز رنگ باده بـشوييد خرقـه‌ها از اشک
کـه موسـم ورع و روزگار پرهيز اسـت
مـجوي عيش خوش از دور باژگون سپـهر
که صاف اين سر خم جمله دُردي آميز است
سـپـهرِ برشده پرويزنيسـت خون افشان
کـه قطره اش سرِ کسري و تاج پرويز اسـت
عراق وپارس گرفتي به شعر خوش حافـظ
بيا کـه نوبـت بـغداد و وقت تبريز اسـت

حافظ

Monday, November 17, 2008


کسی آمد
کسی با آینه آمد.
آینه را روبه روی تو گذاشت.
خودت را به خودت نشان داد.
حالا چگونه می خواهی ادامه بدهی؟
با اینهمه شرم چکار می کنی؟

Sunday, November 16, 2008


Round,
Like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending or beginning
On an ever-spinning reel
Like a snowball down a mountain
Or a carnival balloon
Like a carousel that's turning
Running rings around the moon
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Spinning silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Like a tunnel that you follow
To a tunnel of its own
Down a hollow to a cavern
Where the sun has never shone
Like a door that keeps revolving
In a half-forgotten dream
Like the ripples from a pebble
Someone tosses in a stream
Like a clock whose hands are sweeping
Past the minutes on its face
And the world is like an apple
Spinning silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind
Keys that jingle in your pocket
Words that jangle in your head
Why did summer go so quickly?
Was it something that I said?
Lovers walk along a shore
And leave their footprints in the sand
Was the sound of distant drumming
Just the fingers of your hand?
Pictures hanging in a hallway
Or the fragment of a song
Half-remembered names and faces
but to whom do they belong?
When you knew that it was over
Were you suddenly aware
That the autumn leaves were turning
To the colour of her hair?

مادربزرگ گرام میگه بزرگترین غم بی پولیه
مادر محترم میگه نه بابا بزرگترین غم بیماریه
من می گم بزرگترین درد،زندگیه.

Friday, November 14, 2008


اگه هنوز نتونستی خیلی خوب وخامت قضیه رو درک کنی، می تونم با داستان اون پروفسوره و اون ظرف سس مایونز یه کم ذهنت رو نسبت به مسئله بازتر کنم. این پروفسور سر یکی از کلاساش..در ابتدای کلاس، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: 'بله'. بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. 'در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!' همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ' حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که : این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.' پروفسور ادامه داد: 'اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چکآپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.'
و من وقتی به خودم نگاه می کنم..می بینم که من اول ماسه ها را ریخته بودم و بیش از حد هم ریخته بودم..تاسف هم فایده ای نداره.
و شاید بپرسی پس جریان اون قهوه ها چی بود..اون قهوه ها فقط یه نکته ظریف داشت..اونم این بود که مهم نیست که زندگیتون چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست.

Thursday, November 13, 2008


به عکسهای سایرین نگاه می کنم و مدتهاست مبهوت یک نکته ام..
به چه جرمی مستحق چنین سیاهی بودم و به چه علتی آنان مستحق چنین پاداشی؟
اما جوابی پیدا نمی کنم.
هیچ.
فکر می کنم بدشانسی هم باید حدی داشته باشد.نه؟

Wednesday, November 12, 2008


فندکم کجاست؟
بگو
ببين من مي دانم که ديگر حتي گلبولهاي قرمز بدنم هم سياه شده اند..
ذرات مونوکسيد و ترکيبات پيچيده نيتروژن آنقدر بر روي آنها نشسته اند که ديگر نمي توانند تبادل اکسيژن کنند. مي داني بدن به يک حجم مشخصي اکسيژن نياز دارد و اگر اين گلبولهاي بيچاره نتوانند بايد تغييري ايجاد شود. اين باعث شده مغز استخوان ابله گلبولهاي بيشتري توليد کند و خوب بقيه جاها که اينقدر ابله نيستند..غلظت خون بالا مي رود.. قلب بزرگ مي شود و رگها تصلب پيدا مي کنند و ناگهان..آخ..و مي افتم..وسط خياباني...پشت ماشيني..در خواب..فرقي نمي کند. آري زياد مي دانم..زياد..زياد..تازه اگر بخواهي مي توانم توزيع رسوبات را هم درون رگهاي منتهي به قلبم برايت مدل کنم. به همين قدر که مي دانم در حال از بين رفتنم که مي دانم با رفتن من اين دنياي سياه کم نمي آورد..به هيچ کجايش هم بر نمي خورد.. مي داني آن کسي دلش مي خواهد بماند که براي ماندنش حرفي باشد..هدفي باشد و هنوز اميد داشته باشد ..و شايد خدائي بشناسد... من خدائي نمي شناسم.شايد از ابتدا هم نمي شناختم.گوئيم که اينجا جاي اين حرفها نباشد. مي گويند به بعضيها مي سازد حتي اگه يک عمر فندک بازي کنند..اما مي خواهم به من نسازد.. آري بخند و بگو
کوچولوي بابا!تو هنوز خامي..هنوز خيلي چيزها نمي داني..من مي گويم باشد..همين قدر که ديديم و دانستيم براي هفت پشتمان بس است.
به قول موريس مترلينگ،شايد چالاك‌ترين انسان نباشم، شايد بالابلندترين يا نيرومندترين نباشم، شايد بهترين و زيرك‌ ترين نباشم، اماقادرم كاري را بهتر از ديگران انجام دهم و اين كار هنر خود بودن است. اصلا مي داني؟ عقلي که به هفت سالگي نيايد..به هفتاد سالگي هم نخواهد آمد.. حالا اينکه من کجاي اين دنيا ايستاده ام اصلا مهم نيست. بي خيال باش و فقط بگو فندکم را کجا گذاشته اي؟

Monday, November 10, 2008


می دونی؟
آدم به یه جاهائی تعلق داره روحش..به یه جاهائی نداره..
واسه همین وقتی تو اون موقعیتائی یا جاهائی که بهشون متعلق نیست قرار می گیره..احساس خفگی می کنه..
و همیشه دلش می خواد بره تو اون موقعیتائی قرار بگیره که روحش به اون سمت جذب میشه..
و اگه نتونه شروع می کنه به تصور،خیالبافی،دچار توهم میشه...
قضیه خیلی سادس نباس پیچیدش کرد زیاد..

یادمون نره پشت هر مرد موفقی..یه زن بزرگ و فهمیده و عاقل وایساده که همیشه پشتیبان بزرگیه..

من معتقدم به تقدیر،حالا اینکه دست ماست یا کس دیگه..یا اصلا دست هیچکس نیست ان دیگه یه بحث دیگست.

Sunday, November 9, 2008


"سردمه...!!
مثل یک بابونه
که تو گوش ترُدش , باد , هی می خونه:
خوشگله؟!!!
سرنوشتت اینه
تو دهن پا زَن پیر , آب بشی
آفتابو از یاد ببری , خواب بشی
فردا صبحش ناغافل , یه پشکل ناب بشی"

پ.ن: باز سایه خیال.. من و پناهی..به یاد گذشته ها..

Saturday, November 8, 2008


مرده ها اطرافم می چرخند و نمی دانم چه می گویند..چه می خواهند بگویند..چرا اینقدر پیِ من می گردند..
هر جا که می روم می آیند.. می خندند..می خندند،قهقهه هاشان به آسمان می رود..گاهی آرامند..
ساکت و معصوم..چه می خواهند به من بفهمانند؟ مرگ زیباست یا زشت؟
می آیند و می روند..حتی در خوابهایم..در همه جا..دست بر نمی دارند..
.دلم آدم‌های توی فیلم‌ها را می‌خواهد
...تو فکر یک سقفم

Thursday, November 6, 2008

.تنهایی یعنی هیچ ، یعنی خالی ، از هر چیزی ، از هر حسی
هیچ کس بیش از خودم
به نوشتن معتاد نبود
.تجربه ای که از مکث گرفتم

How can I be lost, if I've got nowhere to go?