Monday, December 1, 2008


خسته اي از هيبت مهجورم؟
خسته اي از هيئت غمگينم؟خسته اي؟
اين روزها من سراپا مشکي مي پوشم،آرام آرام قدم بر مي دارم..
شبها از بي خوابي مي زنم به کوچه ها و در سرما ميروم و ميروم تا که پاهايم نتوانند..
مدتهاست صبحها را نديده ام..
نکند روزي از من بپرسند ساعت هشت صبح آن روز آذر هشتاد و هفت چه رنگي بود؟
چه طعمي داشت؟اعضاي بدنم به نوبت تير مي کشند و مي سوزند..و سهم بيشتر مال اين
معده بدبخت است که بايد تاوان عادات بد و زياد من را بدهد همراه با استرس.
اين روزها چاي تلخ مي خورم...سيگار هايم بدون نياز به فندک روشن مي گردند چرا که
همديگر را دارند.بيرون از اين خانه تنهائي تا مجبور نباشم در چهره کسي نگاه نمي کنم،
تا بتوانم سلام و احوالپرسي نمي کنم.تمام شدم از بس در جواب "خوبي؟" گفتنهاي مردم ماندم
و سرسري پاسخي دادم که نه خودم راضي شدم نه آنها.
مانند برگهاي اين روزهام ،معلق بين هوا و زمين..بلا تکليف و منتظر بادي تند تا مرا از
بالاترين شاخه يک درخت فرتوت چنار به زمين افکند.
حق داري...چه بسيار مثل تو که حق دارند و داشتند.
آخر اين مرثيه شوم من سالهاست که تمامي ندارد.سالهاست که در ظاهر مي خندم و
مي خندانم و در باطن مي سوزم.شبها بعد از هر خرخوشي به خانه مي آمدم و زانوهايم
را در بغلم فشار مي دادم و اشکهايم به اندازه قهقهه هاي تمام روز در مي آمدند.
هميشه تعادل برقرار بود..پس فکر کردي معني عدالت دنيوي چيست؟خداوند عادل..
بايد به اندازه اي که مي خندي گريه کني.و هميشه اين عدالت در مورد من اجرا مي شد.
اما انگار دنيا فراموش کرده بود که آنچه اشک مي اورد با آنچه مي خنداند خيلي فرق دارد.
تاثيرش...عوارضش..ماهيتش..ماندگاريش..اما ديگر از ان خنده هاي الکي هم بي خبرم.
سراغم نمي آيد جز فرياد مانده در گلو و اشکهايي که تا دلت بخواهد بدهکارم ،
چرا که بغضم خيلي وقتا نمي ترکد تا مثل يک سوزن تمام درونم را بسوزاند از درد و
بعد تمام شدن کارمجال اشک به من بدهد چند قطره.
دل و جان برده است اين سراسر تباهي که به دست خود و ديگران رقم زده ام.
شايد ، بايد يک جائي اين رشته را پاره کرد.زماني..مکاني..

No comments: