Monday, November 30, 2009


من خیلی فکر کرده ام ولی هنوز نتونستم بفهمم چطور ممکنه یه آدم
به خاطر اینکه هوس شنیدن صدای بوم کرده ، سر کناریشو بگیره
محکم بکوبه به دیوار و بعدش حتی برنگرده یه نگاه بندازه ببینه
طرف مرده یا چی...



سر بر بالش بگذار
رها کن
بخواب
بمیر
فقط بمیر..

Saturday, November 28, 2009



بانوی من!

عشق تو

بد را به من آموخت:

هرشب

هزاران بار

فال قهوه می گیرم

به گیاهان پناه می برم

و به خانۀ طالع بینان.

به من آموخت

که از خانه بیرون بزنم

و پیاده رو ها را

شانه کنم.

به جستجوی چهرۀ تو

در باران

در چراغ خودروها.

وسایه ات را دنبال کنم

- حتی در صفحه آگهی-



عشق تو

مرا آموخت

ساعت ها به تهی خیره شوم

به جستجوی

گیسوانی کولی

که زنان کولی

رشکش ببرند.

به جستجوی

چهره ای

و صدایی

که تمام چهره ها

و صداها

باشد.



بانوی من!

عشق تو

به شهرهای اندوهم برد

جایی که پیشتر

نرفته بودم.

و نمی دانستم که اشک

همان انسان است

و انسان بی اندوه

تنها

خاطره ای است از انسان!



عشق تو

مرا آموخت

که چهره ات را

با گچ بر دیوار

نقش بزنم

و بر بادبان زورق صیادان

بر ناقوس ها

بر صلیب.

عشق تو مرا آموخت

که عشق

چگونه نقش زمان را

دیگرگون می کند.

و وقتی عاشقم

زمین از گردش

باز می ماند.



عشق تو

کارهایی به من آموخت

که در حسابم نبود

قصه های کودکانه خواندم

به قصر شاه پریان رفتم

و خواب دیدم

که با دخترش وصلت کرده ام.

چشمانش

شفاف تر از آب خلیج.

لبانش

گواراتر از گل انار.

خواب دیدم

چون سواری می ربایمش.

بانوی من!

عشق تو

یاوه را به من آموخت

و به من آموخت

که عمر می گذرد

و دختر شاه پریان نمی آید.



عشق تو

مرا آموخت

که تو را دوست بدارم

در همۀ اشیاء

در درختی عریان

در برگ های خشکیده

در هوای بارانی

در طوفان

در قهوه خانه ای کوچک

که هر غروب

قهوۀ تلخمان را

در آن می نوشیم

عشق تو

مرا آموخت

که به مسافرخانه های گمنام بروم

کلیساهای گمنام

و قهوه خانه های گمنام.



عشق تو

مرا آموخت

که شب

غم غریبان را

چند برابر می سازد.

عشق تو

به من آموخت

که بیروت را زنی ببینم

-وسوسه انگیز-

زنی که هر شب

زیباترین پیراهنش را می پوشد

و عطر آگین

به دیدار حاکمان و دریانوردان می رود.

عشق تو

مرا آموخت

بی اشک بگریم

و چگونه اندوه

چون پسری بی پا

در راه ((روشه)) و ((حمرا)) می خوابد؟



عشق تو

غم را به من آموخت

و من

روزگاری است

به زنی محتاجم

که غمگینم کند

به زنی که میان بازوانش

چون گنجشک گریه کنم

به زنی که تن پاره هایم را

چون شکستۀ بلور

گرد آورد.



نزار قبانی






ما آدما الکی یه چیزائی رو به خودمون اضافه می کنیم
بعد همین چیزای اضافه تبدیل به مسئله زندگیمون می شن
و هرکاری می کنیم نمی تونیم اونا رو حذف کنیم..
خیلی چیزا..خیلی کسا..
ما آدما موجودات مزخرفی هستیم اصولا..

Tuesday, November 24, 2009



نمی تواند انتظار داشته باشد از حوضی که ساخته ، نهنگ شکار کند..منطقی تر از این؟
.
.
بی خیال ...
حرف دیگری مگر می شود گفت ؟
.
.
دوست‌داشتن
تنها چیزی که لازم ندارد
دلیل است..
و من می دانم هیچ مرد خوشبختی از این واژه بدش نمی آید..
.
.
حرفهائی که تنها به من می گفت..تنها برای من می نوشت..همه خاک شدند..
زندگی از هرچیز
یک بار و فقط یک بار به تو می دهد..اگر بدهد..
استفاده کردی..کردی..نکردی..دوباره ای نیست..
.
.
بعضی ها دنبال مرگن..قمار می کنن به نظرم..
.
.
اصولا اومدن زجر بدن خودشون رو و حال نکنن..زورکی در میرن از زیر خوشی...!!!
.
.
آن که گمان می برد از بقیه بالاترست
باید به قبرستان برود
و آنگاه است که یاد خواهد گرفت زندگی واقعا چیست..کثافت.
.
.
قدم میزنی تو دانشگاهی که چند سال قبل
مهمان تو و دوستات و خنده ها و نگرانیها و استرسها و آرامش شما بود..
هیچ چهره آشنائی نیست..حتی شبیه به آشنا..خیلی چیزا عوض شده..پیر شدی..زمان تو نیست.




گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود، بار بر بست و به گردش نرسیدیم و برفت ...

Sunday, November 22, 2009

Maybe if you were some spearheaded guy
I would listen to what you have to say
But you're just some incapable figure
Thinking you're bigger than me, but you're not
Yet you don't know a thing about the youth of today
Stating your opinion making it ring in my head all day

And we are the youth of today
Change our hair in every way
And we are the youth of today
We'll say what we wanna say
And we are the youth of today
Don't care what you have to say at all

And maybe if you had a true point of view
I would listen to you
But it's just your one sided feelings
They keep getting in my way
And you don't know a single thing about the youth of today
Stating your opinion making it ring in my head all day

And you say,
"My children weren't the same"
"My children's children they're the ones to blame"
And you say,
"In my day we were better behaved"
But it's not your day no more...

Monday, November 16, 2009


-----------------------------------------------------------------------------------------------
نور تو بودی...
.
.
.
یکی بیاد مرام بذاره..پا بشه..پائی واسه رفتن سینما..یه ساله نرفتم..واسه یه سکانس خاص
میخوام این فیلم کیمیائیو ببینم..
.
.
.
بعد متها یه فیلم متفاوت دیدم
in bruges
حس زیبائی شناسی مرده ام بهم می گه نکات زیبا زیاد داشت..توصیه میشه..
.
.
.
بهار متوسط
تابستان بد
پائیز افتضاح
زمستون دیگه داغونه لابد
این بود زیندیگی..!!
.
.
.
دروغ
ازینکه مجبورم واسه لاپوشونی حماقتا و اشتباها و ناکامیام دروغ بگم
متنفرم..
هیچوقتم دروغگوی خوبی نبودم..
هیچوقتم حس خوبی بهم از دروغگوئی دست نداده..
اما چه کنم..گاهی مجبورم..مجبور..
.
.
.
باور نمی کنم..اما خدائی هست..
.
.
.
هنوز خیلی مونده
خیلی زیاد
تا من به یک چهارم طلبم از زندگی برسم..
.
.
.
بر اساس اصل لانه کبوتری، ریدم.
طبق معمول این سالای اخیر..
عادت شده.


Friday, November 6, 2009



عمری است

لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا ...

اما

در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست..


قیصر امین پور



Wednesday, November 4, 2009



هر یک از ما ستاره ای در آسمان داریم...
آنچنان دور که خطاهایمان نمیتواند تیره و تارش سازد.

کریستین بوبن


من میخواهم بروم به راست.یعنی تصمیم میگیرم که بروم به راست.راهنمای سمت راست را
میزنم ولی به دوراهی که میرسم میپیچم به چپ.پس از مدتی متوجه میشوم که مسیر را اشتباه
آمده ام(پس ازمدتی).سعی میکنم خونسرد باشم ومشکل را حل کنم.متاسفانه ماشین زندگی
دنده عقب ندارد پس انقدر میروم که به دوربرگردان برسم.در طول مسیر با خود فکر میکنم
مگر نمیخواستی بروی به راست؟پس چرا آمدی به چپ؟شاید به علائم توجه نکرده ام...
اما چه ربطی به علائم دارد؟راست راست است و چپ چپ.هیچ علامتی وجود ندارد که بگوید
این ور راست است و آن ورچپ.خوب...شاید ضمیر ناخودآگاهم تشخیص داده است که مسیر
سمت راست شیب تندی دارد.سربالاییست.ولی نه...ضمیر ناخودآگاه من چندان خود را درگیر
نمیکند.بیشتر به مسائل غریزی میپردازد.ضمیر ناخودآگاهست دیگر...ازین گذشته ضمیر
خودآگاهم از ابتدا در جریان بود که مسیر سمت راست سربالاییست و مثلا خودش را آماده
هم کرده بود.پس علت چه بوده؟بیشتر فکر میکنم...اصلا چرا راست؟شاید مسیر سمت چپ با
خصوصیات من و ماشینم سازگارترست؟لبخند نامحسوسی بر لبانم نقش میبندد و قدری فشار
را از پدال گاز برمیدارم.با این توهم شیرین همراه میشوم و شروع میکنم به لذت بردن از
مناظر اطراف که ناگهان تکان شدید و صدای مهیبی حسابی شیرفهمم میکنند که چرا باید میرفتم
به راست.اینجا جاده ترانزیت است.جای ماشینهای بزرگ و سنگینی که نمیتوانند ادعا کنند تعلق
به محل معینی دارند.برایشان هم فرقی ندارد که از کجا بیایند و به کجابروند.پس اینجا جای من نیست. دقت میکنم و میبینم که چند ماشین کوچک دیگر هم وضعیت مشابهی دارند.به سمت راننده هایشان میروم و احساس رفاقت عجیبی بهمان دست میدهد!خوب زیاد هم بد نیست..دستکم کسانی هستند که میشود راجع به راست و چپ باهاشان حرف زد.دست جمعی یک ماشین بزرگ سنگین کرایه میکنیم تا بعد از پیمودن راهی طولانی به مقصد مشترکمان برسیم کسی مسوولیت رانندگی را قبول نمیکند ومن داوطلب میشوم.زیرا شخصیت ریسک پذیری دارم.ولی ریسک واقعی را دوستان سرنشین کرده اند که رانندگی را به من سپرده اند.سوار نمیشوید؟

Monday, November 2, 2009



دندان بر جگر بگذار آهو..