Monday, July 27, 2009




سکوت
سکوت
آدمها نشان داده اند که تو را لال بیشتر دوست دارند...

Thursday, July 23, 2009



یک گروه هست که اعضای اون رو زنها و مردهای مختلف از طبقه های متفاوت اجتماعی،
سنی،نژادی و مذهبی تشکیل میدن..
"گروه بی خواب ها!"
من هم یکی از اعضای اون هستم
حدودا هشت سالی میشه..
اونهائی که عضو این گروه نیستن،معمولا به اعضای گروه میگن:
" اگه خوابت نمیبره می تونی کتاب بخونی،تلویزیون ببینی،مطالعه کنی یا هزارتا کار دیگه"
این حرفها،اعضای گروه بی خوابها رو خیلی عصبانی میکنه..دلیلش هم پیچیده نیست
یه بی خواب فقط به یه چیز فکر می کنه: خوابیدن

Tuesday, July 21, 2009



از گذشته مکتوب نمی توان گریخت.
غیر مکتوب نیز.




به نظرت چقد طول میکشه آدم گذشتش رو فراموش کنه؟

من تازگیا خیلی چیزا از یادم میره..بی حواس شدم..
اما اینها تنها چیزائین که نباس فراموش شن..
یه سری آدما و خاطرات و چیزا هستن که باس برن..گم شن ته ذهن..
پاک پاک شن..اما نمیشن..نمیرن..مث خوره منو آزار میدن..
از ده سال تا الان..تا همین یه ثانیه پیش..همه با همن و مث یه موج گنده هی میان میخورن
تو صورتم..تو سرم..پرتم می کنن و بعد شسته میشن..بر می گردن..صدا میاد..
دوباره میان..ول نمی کنن...زجر میدن..زجر میدن..پاره میکنن..خوب می کنن..
دوباره زخمی می کنن..

چه؟
Move along, theres nothing left to see
Just a body, nothing left to see

Move along ...

Sunday, July 19, 2009


خدای خیر
خدای شر
رقابت اساسیه..



به شدت دنبال یه جائیم واسه فرار
کسی سراغ نداره؟

Wednesday, July 15, 2009

ANGELS WALK AMONG US



(only you can heal inside,
only you can heal your life)


it must have been an angel
who counted out the time
yes it must have been an angel
who raised a knowing smile
and i just couldn't reach you
no matter how i tried
no i just couldn't reach you
so instead i ran to hide

(only you can heal inside,
only you can heal your life)


mother can you hear me?
can you tell me, are you there?
father can you help me?
cos i know that you care
and i dont have to fight it anymore
for all those years i was dreaming
and i don't have to worry anymore
cos i found my belief in...
mother can you hear me?
can you tell me are you there?
father can you help me?
cos i know that you care


(only you can heal inside,
only you can heal your life)






پ.ن1 : یکی از بهترینای آناتما
البته باس شعور آناتما داشته باشی
باس شعور موسیقی داشته باشی
باس حس داشته باشی
باس درد داشته باشی
باس لیریک با تم اهنگ بره تا دسته تو وجودت..

پ.ن2: آره..من همش شاملم میشه..



" شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان آنرا زمزمه می کنند.."

حسین پناهی



خورشید؟!!



انتظار
در میان گرمای بی انتهای روزهای تیره و تار
انتظار
زیر فشار کنایه ها و قضاوتهای نا به جائی که تو را از درون خرد می کنند..
انتظار
برای رسیدن به چه چیز؟
انتظار
پس کی؟
انتظار
بوی سفر نمی آید؟
انتظار
بدترین کاری که مجبور می شوی انجام دهی...


Sunday, July 12, 2009



سرمو از آینه بیرون می کنم..غبار از آینه میره..


Wednesday, July 8, 2009




پایانی تلخ بهتر از تلخی بی پایان است..

Tuesday, July 7, 2009


چی میشه یهو متوجه بشیم که همه فیلم شدیم


میخوای یکی رو بشناسی.. جلوش تعظیم کن تا دسته.. خودت رو به نفهمی و خنگی بزن و
طرفو ببرش بالا..
کمن آدمایی که تو سرت نزنن و جو نگیرتشون..
چند روز اینکارو بکن تا ببینی تو چه خوکدونی زندگی میکنی
و کف میکنی.. از اینکه چقدر خوک زیاده...ماده و نر..فرق چندانی نداره..




از بین تموم آدمای دنیا
کاش فقط اون زنده بود..
چقد حرف داشتم بش بگم
چقد سیگار
چقد جاها
چقد نتایج
ای خدا
نمیشه؟


چوب دو سر گهی میدونی چیه؟
اون نیست!
منم!




لحظه هایی در زندگی هست که دست و پای آدم لخت می‌شود. ترجیح میدهد کاش میشد زمان را
به عقب برگرداند و یک چیزهایی را جبران کرد. گاهی آدم در لحظه یخ می‌زند..


Sunday, July 5, 2009



این روزها سکوت کرده ام و سکوت کرده ام..
این روزها نشسته ام یک طرفی،یک گوشه ای خفه خان گرفته ام و فقط نظاره می کنم..
خوب نگاه می کنم ، به خود خواهی هائی که جای دیگر خواهی را می گیرند.
به پستی های انسانها که برایم پررنگ می شود، به دروغها و نا درستی ها..
به حرص و طمع بی حد و حصر این موجودات دو پای قبیح روی این کره خاکی..
انسانها زشت ترین موجوداتند کافیست آنها را عریان کنی،جسمی و روحی و بعد به دقت
نگاهشان کنی..چیزی جز زشتی نمی بینی..
آری نظاره می کنم و خوب می بینم..
به خدائی که در جمع کردن این آشوب خود ساخته بدجور درمانده شده است..
به شانس نداشته ام که هیچگاه انگار نمی خواهد ایجاد شود.
به گذشته تلخ و حال تلخ تر و آینده سه نقطه خودم..
به سرنوشت پوچ و بی معنای آدمی ..
به دل سنگ آدمها که چه ساده همه چیز را می شکنند و می گذرند..
به نادانی، به نفهمی، به عدم استفاده از عقل که تعداد آن از نمودار مغزم بیرون زده است..
به سیاهی و سیاهی و باز هم سیاهی..
من مدتهاست هیچ کاری نمی کنم..فقط روز شب می شود و شب روز..و برایم دیگر
هیچ رنگی ، هیچ صدایی، هیچ گرمی و هیچ سردی مفهومی ندارد..
من بازی نمی کنم دیگر..
من گذاشته ام تا دیگران بازی کنند و من فقط و فقط نظاره کنم..
اینگونه بهتر است
گاهی مجبوری بنشینی و خودت را در گذر زمان محو و نابود کنی تا اینکه سوار بر موج
زندگی باشی و صخره های بی شمارش تو را خرد کنند...آخر تمام وجودم زخمی و خرد شده
و دیگر جای جدیدی باقی نمانده..
فقط و فقط منتظر روزی هستم که نوبت ضربه نهائی به یک تماشاگر برسد و
من با خونسردی دعوت را قبول کنم.


Thursday, July 2, 2009



پریا هیچی نگفتند، زار و زار گریه می کردن پریا..