Saturday, September 25, 2010



کجایند انسانهای بی ادعا ...
.
.
خسته ام..درست از زمانی که خسته ام..دیده نمی شوم..دیگر هیچکس مرا نمی بیند..
ببیند نمی شناسد..بشناسد نمی بیند..
خودم هم این آدم جدید را نمی شناسم.
.
.
آمده حال تو ، احوال تو
سيه خال تو، سفيد روی تو
ببیند برود...
.
.
پاییز می رسد و من دوستش می دارم انگار نه انگار که این پاییز، عزیز بعد از هفت داغ است.
.
.
حکمت زندگی در یافتن آرمان است و
آنرا بر آرزوهای شخصی ترجیح دادن
به خاطر آن زندگی کردن و به خاطر آن مردن...
.
.
چه فایده دارد اگر انسان ها گروه گروه شوند
هرکس در گروه خود شاد باشد
هرکس با خود خوش باشد
این را اینان با این مردم کردند..دسته دسته شدن
من خوبم تو بدی..تو خوبی من بدم..
من نماز می خوانم گروهم با تو فرق دارد...
من اینگونه ام..تو آنگونه ای..
پس وحدت را بی خیال..افسانه ای بود و بگذشت..
اینه مزخرفات را اینان آوردند..مردم را با یکدیگر دشمن کردند..
مردم با فاصله را با فاصله تر کردند..
و من و امثال من ماندیم میان این فاصله ها..سوختیم و سوختیم..



No comments: