Tuesday, February 23, 2010



آدم كه تنها ميشود، ديگر درست بشو نيست.
ميشود يك آدم تنها.
حتي اگر در يك جاي شلوغ هم پرتابش كني، باز هم تنهاست. تنهايي جزئي از شخصيتش شده.
اگر وقتي كه در حال طي كردن پروسهء تنها شدن مي بود؛
جمع و جورش ميكردي و شلوغش ميكردي،
و از تنهايي درش مي آوردي،
آن موقع ميشد كاريش كرد.
اما وقتي كه تنها شد،
ديگر تنها شده
و ديگر درست بشو نيست.
گمان نمي كنم هرگز درست شود.
آدم تنها حواسش به هيچ چيز جمع است.
آدم تنها حواسش به هيچ چيز جمع نيست. شش دانگ حواسش به تنهاييش است.
چرا كه نمي خواسته تنها باشد. اين را خودش انتخاب نكرده. و من هيچگاه از مقصر
دانستن تو دست بر نخواهم داشت.(نميدانم منظورم از تو دقيقا چه كسي بوده.)
آدمي كه تنهاييش را خودش انتخاب نكرده، هميشه ناراضي است و هميشه تنها.
و هي تنها تر ميشود و تنها تر ميشود و تنها تر ميشود.
اما آنكه تنهايي را خودش انتخاب كرده، حواسش جمع كارش است.
تنهايي برايش مفيد است.
فايده دارد.
كارهاي خوبي در تنهاييش انجام ميدهد.
و من هيچگاه خودم را به خاطر فكري كه به ذهنم خطور كرد و
شكي كه كردم نخواهم بخشيد.(اصلا نميدونم منظورم چي بوده.)
تا به حال يك آدم تنها را بغل كرده ايد؟
تنهايي ديگران ترسناك است.
مثل يك پيچك نامرئي به سر تا پايتان ميپيچد و شما احساس خفگي ميكنيد.
غمي نيست. اما دل خوش هم نيست.


No comments: