Wednesday, May 20, 2009



به بادبادکی می اندیشم که لای سیمهای برق گیر کرده بود.به مشتی پروانه گمگشته از راهی دراز.
آخربادبادکها نمی فهمند برق چیست.از کجا می آید.با چه چیز می آید و به کجا می رود.
آخر پروانه ها نمی دانند شهر جای گم شدن است و طبیعتش بی ریا نیست.
به کودکی شکلات دادم که چقدر شبیه کودکیم بود.او گمان می کرد من پدر خسته اویم.
به دستهای خوشبو و گرم مادر بزرگ مرحومم می نگرم که مرا در عکس درآغوش گرفته است.
از کی تا به حال بیست سال عمر نیست..از کی تا به حال دلم برایش نباید بگیرد؟
به صداهای بی منطق و نامنظم رگبار گوش می دهم و ناگهان سمفونی باران را در می یابم.
می دانم، همیشه عجولانه قضاوت کردم.
چشمانم را می بندم،در تاریکی و سکوت غرق می شوم،چیزی پوستم را انگار نوازش کرد.
روح بود یا باد؟
به عقده ها و بدیها و پستیها و حسادتها می خندم و شاید گاهی می گریم.
انسانها همینند دیگر...ناقص و مملو از نداشته ها.
به پاکی و مهربانی و سادگی و معصومیت اندک آدمها تعظیم می کنم.
داشتن بهتر از نداشتن است و دارنده را باید احترام کرد.
من به روی همین زمین گلی پا می گذارم..عطر جالبیست..خاک بارون زده..گل شده..
به آدمها
به تو
به او
به خودم
به همه چیز توجه می کنم،
فکر می کنم،
خیال می کنم
آرزو می کنم،
نا امید می شوم،
امیدوار می شوم،
از ذوق به هوا می پرم،
اشک در چشمانم حلقه می زند
دو دست به سمت آسمان می گیرم
خدایا
..
.
سلام.

No comments: