Friday, October 23, 2009



بی نظیریم ما!
این روزا .. یکسال پیش...
بستمش وبلاگی رو که به یاد علی ساخته بودم..من زیاد وبلاگ داشته ام..معروف و غیرمعروف..
شاید وقتی که فهمیدم او اونقدر جرات نداشت..ترسو بود...
اما مگه من چه می کنم؟ مگه من به غیر ترس چه هنر بزرگی کرده ام که به خودم اجازه می دهم
راجع به آدمهای زندگیم هر قضاوتی بکنم؟
صحیح نیس..
این بود که دیشب اومد تو خوابم..لبخندی تلخ زد و با اون فرمت خاص صورتش سیگاری روشن
کرد و پکی عمیق زد..نگاهی به بالا انداخت و باز نگاهی تلخ به من..و عبور کرد..رفت..
من و زندگیم شده ایم مکان و زمانی جهت گذر انسانهای مختلف و کاملا متفاوت..
میم.ف..
شاید دیگه حتی منو یادش نیاد.بعید می دانم یادش مونده باشه من وبلاگ هم داشتم..خودش می گفت
اینجا رو تقریبا نمی خونه..شاید اینجا رو هیشکی قبول نداره..چون دورافتادس..مث خود من..
او مدتهاس در خواب من سهمی داره..سهم تکراری و غیر تکراری..دیشب بعدِ رفتن علی..
در راهروهای تموم نشدنی یه دانشکده باهاش راه می رفتم..و چه خوب بودیم..چه خوب..
دیگه نه من حرفائی مخالفش می زدم که خودم هم ته دلم بهشون معتقد نباشم!! و نه اون با حرف
از تفاوتای بین ما دل منو میشکوند..آره..همین بود..روزی که با هزار بدبختی بهش خواستم بگم
من دوستت دارم..برگشت و دنیائی رو بینمون گذاشت و گفت بین ما فاصلس ازین کران تا
اون کران و من سخت حرصم گرفت..احساس کردم تحقیر شدم.شاید به خاطر همین لحظه بود که
واسه چیزائی که چندان تعصبی هم نداشتم اونجوری نوشتم و به او پریدم و بعد همه چی تموم شد
انگار که هیچوقت شروع نشده بود.اما اون که منو نمی شناخت.من استاد تموم کردن رابطه هائیم
که فقط و فقط اونا نباس تموم شن!! چون وقتی تموم میشن،من حتما طرف رو خیلی می خواستم
ولی یه جایی..یه جوری خورده تو برجکم!!
اوفففف!
اعتراف پشت اعتراف..بس که معترف شدم خستم..بس که همیشه سعی کردم هر از چند گاهی به
آینه نیگا کنم خستم..بس که مجبور شدم بگم تو خوبی..اون خوبه..من بدم..من فرق دارم..
من نفهمیدم..بس که تناقض در پس حرفام بود و ریسمون اعتماد رو جر دادم..
بس که بعدش باس کلی توضیح بدم که اون موقع هدف چیز دیگه ای بود و شاید اصن اون موقع
هدفی نبود و بی هدفی بود که موج می زد و الان هدف اعترافه..
من ضرورت پرواز دارم اما جایی نمونده که بشه پرید..و من همچنان به در و دیوار میخورم و
هی در چاردیواری نکبت خودم بالا و پایین می پرم..
یه سال پیش همه چی لجن بود و الان بدتر..بدتر..بدتر.. و راستش رو بخوای هیچی عوض نشده.
جز من که یک سال پیرتر و داغونتر شدم..
و بی حوصله تر و سیگار کشنده تر و خسته تر..
تا کِی بگذرد و کی مرا گریه کند تا کِی..می دونی؟ کلمه کم اوردم واسه تشریح خودم....
کلماتم از ذهن پریشون و لجوج من فرار می کنن..همچون آدمها..همچون سایرین خوشحال
و ناراحت..چه فرقی داره من وامدار هیچ طایفه ای
نیستم..من هیچی نیستم..نه این وری نه اون وری..من دچار هذیانم..هذیان.. من دچار شرمندگیم و
پشیمونی..از اشتباه و تکرار..تکرار بدتره..خیلی بدتر..استمرار به تکرار ازونم بدتر.
اینکه ببینی که آدمای زیادین که باس از تو معذرت بخوان و همینطور اونائی که باس ازشون
بخوای ببخشنت..بابت تموم دلهائی که شکوندی و شکسته شدن دل پاره پوره خودت..
منو ببخش و برگرد به دوست..چون اون روی بازگشت نداره..

No comments: