Saturday, October 24, 2009



اشک رازيست
لبخند رازيست
عشق رازيست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.

درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بودند

دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست

اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دريا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد

زيرا که من
ريشه هاي تو را دريافته ام

زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.




(عشق عمومي - هواي تازه)



No comments: