Monday, March 23, 2009


دو سال است که رفته ای
انگار نه انگار که ما هم هستیم
ما مانده ایم
می دانم
تو تقصیری نداری،نداشتی..
شاید دیگر نیستی...اصلا نیستی..
روحی هم نیست..
این را از بارها صدا کردنهایت و جواب نشنیدنهایم باور کرده ام..
این را از حال بد خودم بعد از رفتنت فهمیده ام..
من دنیا را همانطور که هست باور کردم..
نه مانند این ابلهان ساده لوح که فکر می کنند باید تخیل و توهم را در کتابهای درسی وارد کرد
بلکه کارگر شده و به واقعیت تبدیل شود..
آه دلم می خواست بیایم و یک روز تمام بالای سرت تمام آلبومهایی را که نشنیدی پخش کنم..
دوست داشتم نظرت را درباره تمام چیزهائی که می بینم و هیچ جوابی برایشان ندارم و
هیچ منطقی مرا به آنها متصل نمی کند بدانم..آخر تو رئیس بودی..همیشه و همه جا..
تو جواب یک سئوالم را بده، چرا از آن روز رفتنت از یاد من بیرون نمی روی؟
مرا فقط در میان آسمان و زمین گذاشته ای و رفته ای..رفته ای..
و می دانم..نیک می دانم که دیگر تو را نخواهم دید..
نفرینت نمی کنم..
نه تو را و نه خدایت را که بعضی اوقات هیچ راهی برایمان نمی گذارد تا انتخاب کنیم.
آرام بخواب
آرام بخواب
آرام بخواب...

No comments: