Sunday, February 22, 2009


غریبه!
صداها و رنگهایم گم شده اند.
روز و شب معلوم نیست.
من خاموشم و همه روشن.
خاکستری ترین اوقات عمر.
گمشده ام و هیچ چراغی نیست که در راهم بیاویزند تا رد خوبی را پیدا کنم.
شده ام مانند کسانی که دوست دارند کسی انها را نشناسد.
به زودی تکلیفم مشخص می شود.
یا باید دست بکشم یا باز باید در این دور تسلسل خاکستری
ادامه بدهم این تکرار مضحک و خیمه شب بازی را.
تو جنست با من فرق دارد..اما انگار برایمان بازیهای یکسان می چینند گاهی.
می دانی؟
من این روزها کاری را می کنم که سالها کردم.
زنده ماندن.
تلاش برای فرار از برزخ.
ما همگی نجات یافتگان یک هواپیمای سقوط کرده ایم.
راستی، اگر روزی مرا ببینی در آغوشم می گیری؟

No comments: