Tuesday, December 22, 2009


من قاعدتا باید ساکت باشم.
من قاعدتا باید چشمانم را ببندم بر همه چیز و عین خیالم نباشد که
روزهاو برگها می ریزند و من در این میان معلق می شوم.
من می بایست داد نزنم..هیچ نگویم..بگذارم آدمها بیایند و بروند
بروند و بیایند..هرچه می خواهند ببرند..بفروشند..بخرند..و فقط بیایند و بروند..
مرا چه به حرف..چه به کلمه..چه به حروف..
حتی مدتهاست که حروف هم هجی نمی شوند..هجی هم که بشوند..آنجور که می خواهم در
نمی آیند و آنجور که لازم است و درست نمی آید..بهتر است بماند..همانجا در دل..در سر..
آری پسرم..تو باید همین باشی..اشتباهی بر خورده ای..درست باش..
بگذار تا بیایند و بروند..خطی بکشند..خطی بیندازند و بروند..
دستانت را صلیب کن و بگذار تا برگها بریزند بر شانه ات..بر دستانت..اما ساکت باش..
چشمانت بسته..سرت پایین...آغاز فصل سرد است و تو سردتر باش..
بگذار تا هوا هم کم بیاورد..

No comments: