Saturday, November 28, 2009



بانوی من!

عشق تو

بد را به من آموخت:

هرشب

هزاران بار

فال قهوه می گیرم

به گیاهان پناه می برم

و به خانۀ طالع بینان.

به من آموخت

که از خانه بیرون بزنم

و پیاده رو ها را

شانه کنم.

به جستجوی چهرۀ تو

در باران

در چراغ خودروها.

وسایه ات را دنبال کنم

- حتی در صفحه آگهی-



عشق تو

مرا آموخت

ساعت ها به تهی خیره شوم

به جستجوی

گیسوانی کولی

که زنان کولی

رشکش ببرند.

به جستجوی

چهره ای

و صدایی

که تمام چهره ها

و صداها

باشد.



بانوی من!

عشق تو

به شهرهای اندوهم برد

جایی که پیشتر

نرفته بودم.

و نمی دانستم که اشک

همان انسان است

و انسان بی اندوه

تنها

خاطره ای است از انسان!



عشق تو

مرا آموخت

که چهره ات را

با گچ بر دیوار

نقش بزنم

و بر بادبان زورق صیادان

بر ناقوس ها

بر صلیب.

عشق تو مرا آموخت

که عشق

چگونه نقش زمان را

دیگرگون می کند.

و وقتی عاشقم

زمین از گردش

باز می ماند.



عشق تو

کارهایی به من آموخت

که در حسابم نبود

قصه های کودکانه خواندم

به قصر شاه پریان رفتم

و خواب دیدم

که با دخترش وصلت کرده ام.

چشمانش

شفاف تر از آب خلیج.

لبانش

گواراتر از گل انار.

خواب دیدم

چون سواری می ربایمش.

بانوی من!

عشق تو

یاوه را به من آموخت

و به من آموخت

که عمر می گذرد

و دختر شاه پریان نمی آید.



عشق تو

مرا آموخت

که تو را دوست بدارم

در همۀ اشیاء

در درختی عریان

در برگ های خشکیده

در هوای بارانی

در طوفان

در قهوه خانه ای کوچک

که هر غروب

قهوۀ تلخمان را

در آن می نوشیم

عشق تو

مرا آموخت

که به مسافرخانه های گمنام بروم

کلیساهای گمنام

و قهوه خانه های گمنام.



عشق تو

مرا آموخت

که شب

غم غریبان را

چند برابر می سازد.

عشق تو

به من آموخت

که بیروت را زنی ببینم

-وسوسه انگیز-

زنی که هر شب

زیباترین پیراهنش را می پوشد

و عطر آگین

به دیدار حاکمان و دریانوردان می رود.

عشق تو

مرا آموخت

بی اشک بگریم

و چگونه اندوه

چون پسری بی پا

در راه ((روشه)) و ((حمرا)) می خوابد؟



عشق تو

غم را به من آموخت

و من

روزگاری است

به زنی محتاجم

که غمگینم کند

به زنی که میان بازوانش

چون گنجشک گریه کنم

به زنی که تن پاره هایم را

چون شکستۀ بلور

گرد آورد.



نزار قبانی



No comments: