من میخواهم بروم به راست.یعنی تصمیم میگیرم که بروم به راست.راهنمای سمت راست را
میزنم ولی به دوراهی که میرسم میپیچم به چپ.پس از مدتی متوجه میشوم که مسیر را اشتباه
آمده ام(پس ازمدتی).سعی میکنم خونسرد باشم ومشکل را حل کنم.متاسفانه ماشین زندگی
دنده عقب ندارد پس انقدر میروم که به دوربرگردان برسم.در طول مسیر با خود فکر میکنم
مگر نمیخواستی بروی به راست؟پس چرا آمدی به چپ؟شاید به علائم توجه نکرده ام...
اما چه ربطی به علائم دارد؟راست راست است و چپ چپ.هیچ علامتی وجود ندارد که بگوید
این ور راست است و آن ورچپ.خوب...شاید ضمیر ناخودآگاهم تشخیص داده است که مسیر
سمت راست شیب تندی دارد.سربالاییست.ولی نه...ضمیر ناخودآگاه من چندان خود را درگیر
نمیکند.بیشتر به مسائل غریزی میپردازد.ضمیر ناخودآگاهست دیگر...ازین گذشته ضمیر
خودآگاهم از ابتدا در جریان بود که مسیر سمت راست سربالاییست و مثلا خودش را آماده
هم کرده بود.پس علت چه بوده؟بیشتر فکر میکنم...اصلا چرا راست؟شاید مسیر سمت چپ با
خصوصیات من و ماشینم سازگارترست؟لبخند نامحسوسی بر لبانم نقش میبندد و قدری فشار
را از پدال گاز برمیدارم.با این توهم شیرین همراه میشوم و شروع میکنم به لذت بردن از
مناظر اطراف که ناگهان تکان شدید و صدای مهیبی حسابی شیرفهمم میکنند که چرا باید میرفتم
به راست.اینجا جاده ترانزیت است.جای ماشینهای بزرگ و سنگینی که نمیتوانند ادعا کنند تعلق
به محل معینی دارند.برایشان هم فرقی ندارد که از کجا بیایند و به کجابروند.پس اینجا جای من نیست. دقت میکنم و میبینم که چند ماشین کوچک دیگر هم وضعیت مشابهی دارند.به سمت راننده هایشان میروم و احساس رفاقت عجیبی بهمان دست میدهد!خوب زیاد هم بد نیست..دستکم کسانی هستند که میشود راجع به راست و چپ باهاشان حرف زد.دست جمعی یک ماشین بزرگ سنگین کرایه میکنیم تا بعد از پیمودن راهی طولانی به مقصد مشترکمان برسیم کسی مسوولیت رانندگی را قبول نمیکند ومن داوطلب میشوم.زیرا شخصیت ریسک پذیری دارم.ولی ریسک واقعی را دوستان سرنشین کرده اند که رانندگی را به من سپرده اند.سوار نمیشوید؟
No comments:
Post a Comment